-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 تیرماه سال 1382 05:20
دوستان این مطالب به نظرم قشنگ بودن اینه که به خودم اجازه دادم از وبلاگ روزهای من کششون برم: و یک قصه سنتی صوفی......... سال ها قبل در دهکده ای فقیر دهقانی با پسرش زندگی می کردکه داروندارش تکه ای زمین؛کلبه ای پوشالی و اسبی که از پدرش به او رسیده بود.روزی اسب گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزندهمسایه ها به خانه...
-
تولید صد در صد داخلی
یکشنبه 1 تیرماه سال 1382 12:59
اینو باید مینوشتم چون برای خودم خیلی مهمه.من نمیدونم ما ایرانی هاچه مون شده که نسبت به همه چیز بی تفاوتیم.بابا هر عقیده ای داریم هر دین و هر مسلکی ،هر نوع جهت گیری سیاسی و هر مدل برداشت اجتماعی ،اینها همه سر جای خودش ولی یه سری چیزا اصلا ارتباطی به این مسایل پیدا نمیکنه چیزی رو که میخوام بگم شاید به نظر عنوان کردنش...
-
یه پیشنهاد
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1382 19:14
توصیه می کنم حتما یه سر به وبلاگ دلتنگی ها بزنین .من یکی که از سبک نوشته هاش خیلی خوشم میاد.
-
عاطفه فقط عاطفه میخواست!!!
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1382 13:19
ای بابا یعنی چی؟این پدیده جدید بلاگ اسکای که دو هفته بود تو بوق کرده و همین بود؟امروز همین نوشته عاطفه رو باهاش نوشته بودم و فرستادم بعد که اومدم دیدم همه فونتها در همه (بغل RTL رو هم تیک زده بودم right to left ).خلاصه مجبور شدم نوشته ام رو یه بار دیگه بنویسم چون کپی هم که میکردم همون آش و کاسه بود(البته چرا دروغ؟کاسه...
-
از ماست که بر دوغ!!!
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1382 11:44
صبحی اومدم دیدم بلاگ اسکای اون چیزی رو که چند وقته تبلیغشو میکنه بلاخره رو کرده.منم با تردید داونلود کردم ما ایرانیهای بدجوری محافظه کار بار اومدیم همیشه خیال میکنیم یه دیگ پشت هر نیم کاسه ای هست .امروز میخوام در مورد خودمون صحبت کنم.من فکر میکنم باید یه تفاوتی میون کشورهایی که تمدن باستانی دارن با دیگر کشورها وجود...
-
اسم بچه مو چی بذارم؟
سهشنبه 27 خردادماه سال 1382 16:23
دیگه رسیدیم دم امتحانات و باید بکوب خوند.من امروز از صبح نشستم پای مقاله ای که قراره تو سمینار دانشجویی ارایه کنم و دارم خودم تایپش میکنم.هی وسط کار یه مطلب به ذهنم میرسه و میام به مطالب امروزم اضافه میکنم حالا اگه روزای دیگه بود بی خیال می شدما ولی دم امتحانات و یا وقتایی که کار دارم اگه یه چیز به ذهنم بیاد تا انجامش...
-
عجب وبلاگ با کلاسی!!!
سهشنبه 27 خردادماه سال 1382 08:30
صبح اومدم چند تا وبلاگ خوندم.آدم لذت میبره از این همه ادب و متانت نویسنده ها.نوشته ها همه معقول، همه منطقی،اگر جایی نیاز به توضیح بوده نویسنده خیلی با احتیاط و بدون اینکه بخواد موجب رنجش خواننده بشه مطلبشو بیان کرده پیش خودم گفتم چرا تو زندگی واقعی مون اینطور نیستیم؟چه میدونم شاید هم هستیم!!! نمیدونم ولی قبول کنین یه...
-
داستان
یکشنبه 25 خردادماه سال 1382 08:07
اولین روزی که دیدمش هیچوقت یادم نمی ره. یه روز بهاری بود.بایکی از دوستام رفته بودیم بازار رضا تا براش یک ((وب کم)) بخریم. هوا خیلی عالی بود و جون می داد برای گشت و گذار. به قول دوستم هوای عشاق بود!همین طور که داشتیم تو بازار رضا راه می رفتیم یهو چشمم بهش افتاد. نمی دونم چی شد برای چند لحظه چشمم روش قفل شد. تریپ سرمه...
-
نقل قول
جمعه 23 خردادماه سال 1382 16:43
کامپیوتر مرد است یا زن؟ استاد زبان فرانسه در مورد مونث یا مذکر بودن اسم ها توضیح میداد که پرسید: کامپیوتر زن است یا مرد؟ کلیه دانشجویان دختر رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند. ۱-وقتی به آن عادت میکنیم گمان میکنیم بدون ان قادر به انجامِ کاری نیستیم. ۲-با اینکه داده های زیادی دارند اما نادانند. ۳-قرار است مشکلات را...
-
یعنی همه دارن اشتباه میکنن؟
جمعه 23 خردادماه سال 1382 13:35
امروز صبح اتفاقی سر از وبلاگ شیما خانم در آوردم.اسم وبلاگش فریاد بیصدا ست.اسم قشنگ وبا مسماییه .مطالبی رو تو وبلاگش آورده بود که مجبورم کرد تا آخرشو بخونم!!!این خانم یه معترض به تمام معناست.یه چیزی که برام خیلی جالبه اینه که هیچ چیزی رو قبول نداره.نه دین رو و نه بی دینی رو.نه بی کلاسی رشو و نه کلاس گذاشتن رو.نه مقید...
-
کاش دیگه یادم نره
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1382 11:10
خیلی وقت بود باهاش درست و حسابی حرف نزده بودم.میشه گفت فراموشش کرده بودم ولی الان بدجوری به کمکش احتیاج داشتم نمیدونم اگه به خواستم جواب رد میداد چیکار میتونستم بکنم ولی کس دیگه ای رو نمیشناختم اینه که به هر زحمتی بود خودمو به در خونه اش رسوندم.روم نمیشد حرفمو بزنم آخه در حقش خیلی ظلم کرده بودم انگار میدونست چی میخوام...
-
پندار نیک؟!؟!؟
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1382 23:02
حدودا سیزده ،چهارده ساله بودآرایش غلیظی داشت به همراه مادر چادریش سوار مینی بوس شدن.از لباساشون معلوم بود وضع مادی چندان خوبی ندارن.من داشتم روزنامه میخوندم بغل دستم یه زوج جوون نشسته بودن.ظاهرا داشتن در مورد دخترک حرف میزدن و اینکه اگه الانش اینه آینده چی میخواد بشه.مادرش حرفاشونو شنید و گفت دخترش مریضه و شیمی درمانی...
-
آدم و حوا و سیب عقل
دوشنبه 19 خردادماه سال 1382 19:18
میگن اون میوه ای که خدا آدم و حوا رو ازش محروم کرده بود، سیب عقل بود و چون اون موقع حوا، هابیل و قابیل رو حامله بود، نتونست ویارش رو کنترل کنه و یه گاز زد ! البته میگن که چون قد حوا نمی رسید آدم میوه رو واسش از درخت کند! و از همان روز خدا، بخاطر تنبیه انسان، او را مجبور به داشتن عقل کرد تا همیشه تاوان اشتباهش رو با...
-
خلاصه ای از نوشته های من در پرشین بلاگ
دوشنبه 19 خردادماه سال 1382 06:01
دوست دارم بازم ببینمش عصری یه نمه بارون اومد.رفته بودم بیرون که دیدمش.خیلی وقت بود ندیده بودمش.مثل همیشه خوشگل بود.هیچ حرفی نزدم و تا تونستم نگاش کردم آخه معلوم نبود دفعه بعد کی ببینمش.فکر نکنم تو دنیا کسی وجود داشته باشه که اونو ببینه و محو خوشگلیش نشه.میگن هفت رنگه ولی من که هیچ وقت نتونستم رنگاشو بشمرم .همیشه...