دعا

آخرین باری که دعا کردین کی بوده؟آیا واقعا به دعا اعتقاد دارین یا فقط وقتی دستتون از همه جا کوتاه میشه برای آروم کردن خودتون دعا می کنین؟


Prayer has great power
it makes a sour heart sweet
A sad heart joyful
A poor heart rich
A foolish heart wise
A faint heart bold
A sick heart well
A blind heart able to see
And a cold heart full of fire

مرغ بهشت

Do you know the bird of paradise? she is a beautiful bird, with colorful feather. She could sing the most beautiful song on the world. A king liked her very much, so he put her in a golden cage, and let her sang the dulcet song every day. But the bird of paradise couldn’t sing the most beautiful song any more. Her singing was full of sadness. The king was very angry, he said: “ I gave you the costliest cage, the best food. What do you want else?” “ Only the freedom,” the bird said with sadness. “No!” the king snarled, “ I have gaven you the best thing on the world, you don’t need freedom!” Some days later, the bird of paradise fell sick, her colorful feather faded soon, and began to desquamate. She had no strength to sing. The king was very worried, he cried: “Please don’t leave me! Please don’t die! What do you want? I will give it to you!” The bird opened her eyes, and said with enervation: “ Only the freedom.” “ No, I cannot give you the freedom.” The king said: “ Please don’t leave me. I can give you other things.” The bird of Paradise closed her eyes again. Then she had a dream. In her dream, she broke away from the cage. She had the freedom. She flew over the sea, she was singing the most beautiful song. Suddenly, the storm was coming. Rain and wind struck her body, she was very tired, but she was still very happy, only a broken mast also could content her, because she could rest on it for 10 seconds. There was only darkness around her, she didn’t know where is the shore. But she was still very happy, and singing the most beautiful song, because she had the most precious thing—freedom. Some days later, the bird of paradise was going to die. The king was very sad, he said: “ You want freedom. I can give it to you. Please don’t die!” But the bird said: “ It is too late!” Then she closed her eyes.
Maybe sometimes you think you have given he the best thing, but you didn’t. All of the things that you gave to he, was not he want. Freedom is the most precious thing on the world. Lose freedom is more awful than lose life.
نقل از اینجا

عشق و دیوانگی

 

در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای انسان به زمین نرسیده بود ، همه فضایل و رذایل در روی زمین سرگردان بودند ... یک روز که حوصله اشان سرر فته بود به پیشنهاد ذکاوت تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند ... دیوانگی اول از همه فریاد زد : من چشم میگذارم و همه دردل به دیوانگی او خندیدند ...

همه پنهان شدند ... هر کس جایی ولی عشق سرگردان مانده بود ... آخر میدانید که عشق را نمیتوان به آسانی پنهان کرد ...

نود و هشت ... نود و نه ... شمارش دیوانگی در حال اتمام بود اما عشق هنوز پنهان نشده بود ... ناگهان در آخرین لحظه عشق خود را پشت بوته گل رز پنهان کرد ...

دیوانگی همه را پیدا کرد اما هر چه گشت نتوانست عشق را بیاید تا اینکه حسادت به گوش او گفت که عشق کجا پنهان شده است ...

دیوانگی شاخه ای چنگک مانند از درخت کند و با هیجان درون بوته گل فرو کرد که ناگهان صدای ناله ای آمد و عشق در حالی که چشمهایش را با دست گرفته بود از پشت بوته ها بیرون آمد ... از لای انگشتانش خون میچکید ... عشق کور شده بود ...

دیوانگی گریه میکرد و معذرت میخواست اما فایده ای نداشت ...

او تصمیم گرفت برای جبران اشتباه خود همیشه همراه عشق بماند و راهنمای او شود ...

و بدین ترتیب عشق کور شد و دیوانگی همیشه همراه اوست ...

( به نقل از یک افسانه قدیمی ) نقل شده از وبلاگ برباد رفته

حسرت

بهاره خلیقی
SiahSepid.com

تموم مد ت به این فکر می کرد که حروم شده که همه جوونیش تموم شده و دیگه فرصتی براش نمونده . وقتی هم که کف ظرفهایی رو که می شست مثل مواد مذاب روی کابینتها راه افتاد و ریخت کف آشپزخونه بغض چهل و هفت ساله اش ترکید و ساعتها کنار ظرفشو ئی گریه کرد دیگه حتی حوصله تو آینه نگاه کردن هم نداشت . گونه های تکیده اش ده سال به سنش افزوده بود و چروکهای کنار چشما ش به خرمن موهای رنگ نشده و سیاه وسفید ش چنگ میزد تا حدی که به زحمت می شد شباهتی بین اونو عکسای جوونیش پیدا کرد خسته وکلافه چشمای آبدارش رو پاک کرد و چرخید طرف گاز بوی پیاز و گوشت سرخ شده تموم جونش رو گرفت اما د یگه براش فرقی نمی کرد بوی عطر ارگانزا بده یا سبزی خورد شده . بی اختیار نفرت غریبی تو وجودش لونه کرد . احساس می کرد تبدیل شده به یه کلفتی که فقط وظیفه اش سرویس دادن به بچه ها و شوهرشه . مرتب به خودش می گفت چرا اینطوری شد من که اصلا میونه ای با این کارا نداشتم . پس نوشته هام چی شدن ؟ اما همیشه آخر همه ی این فکرا با کلمه ای که از بچگی به خوردش داده بودند وبا نفسی عمیق همراه می شد می گفت قسمت وتوی د لش غفلت رو هزار بار تکرار میکرد .

دیگه به تکرار ساعت و روز و ماه و سال عادت کرده بود انگاری یه جوری این همه تکرار و روز مرگی شده بود مو نسش . به مفهوم عمیق آهنگ زمان رسیده بود و جواب بهونه های دختر بزرگش رو با نگاه و سکوت تلخی می داد .

بیش از حد عاشق بود و همین عشق مثل سدی جلوی تموم آرزوها و منیتهاش رو گرفته بود . به تموم معنی تنها بود . با شوهرش فاصله ی فکری و عاطفی زیادی داشت تا حدی که بهونه ای برای حرف زدن با هم نداشتند مثل کبوترایی که صاحب مغازه به اجبار کنار هم انداخته باشه و اونا هم طبق عادت و غریزه تولید مثل کرده باشند اما مرغ عشق نبودند حتی عشق رو هم جدای از زندگیشون می دیدند .

گاهی عشق از میون درز شیشه ی تلوزیون سرکی تو خونشون می کشید اما کسی به استقبالش نمی رفت اون هم عشق رو از لغت نامه ی فکرش بیرون انداخته بود یا تبدیل شده بود به یه چیزی شبیه حس مادر بودن . تا جایی که با ناراحتی وغم بچه هاش اشک می ریخت و با فکرای عجیب و غریبشون همراه می شد .

ظهر نبود خیلی گذشته بود حتی اشتهایی برای غذا خوردن نداشت . یخچال رو باز کرد وبدون اینکه چیزی برداره اونو بست یه استکان چایی ریخت و بعد از ساعتها از آشپزخونه اومد بیرون . روی صورتش عرق ریزی نشسته بود آروم رو کاناپه نشست و سرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست با خودش فکرد می کرد چه زود و چه راحت وجودش محو شد .

که ناگهان یاد ش افتاد دختر دومش طبق معمول دیر کرده نگاهی به ساعتش انداخت و لبهاش رو روی هم فشرد. با اینکه در تربیت بچه هاش زبونزد شده بود و یه مادر ایده ال و روشنفکر شنا خته شده بود اما بیشتر مواقع فکر اینکه حالا دختر های بزرگش هر کد وم با فکر و عقیده و روش خودشون بی اعتنا تر از گذشته شدند آزارش می داد و اون نفرتی که گوشه ی دلش غا یم شده بود به کویر تنهاییش حمله می کرد . حس یه غریبه ای رو داشت که میون آدمهایی از نسل حافظه های سه ثانیه ای گیر افتاده باشه گاهی وقتا از اینکه تموم وقتشو نصیب اینا کرده پشیمون می شد و به روزای از دست رفته اش فکر می کرد . با صدای تلفن رشته ی افکارش بریده شد و تنها خلوتش شکست صدای دخترش بود " مامان بعد از کلا س زبان با شکوفه می ریم رستوران مهمونم کرده یه کمی دیر تر می یام شیرینی ماشینش مثلا" برگشت شعله ی زیر غذا رو خاموش کرد و رفت توی اتاق اینبار سنگین تر از قبل نشست . احساس می کرد وزنش از چند دقیقه پیش بیشتر شده خلا ئی که تو ذهنش لونه داشت حجیم تر شده بود . نگاهش به چایی که ریخته بود افتاد اینبار هم یخ کرده بود............