کاش دیگه یادم نره

خیلی وقت بود باهاش درست و حسابی حرف نزده بودم.میشه گفت فراموشش کرده بودم ولی الان بدجوری به کمکش احتیاج داشتم نمیدونم اگه به خواستم جواب رد میداد چیکار میتونستم بکنم ولی کس دیگه ای رو نمیشناختم اینه که به هر زحمتی بود خودمو به در خونه اش رسوندم.روم نمیشد حرفمو بزنم آخه در حقش خیلی ظلم کرده بودم انگار میدونست چی میخوام مثل همیشه لبخند به لبش بود .از خودم خجالت کشیدم.نه!!! فراموشم نکرده بود .وقتی خواسته م رو بیان کردم کمکش رو تو خودم حس کردم بهم نیرو داده بود و اطمینان .مثل همیشه.....دیگه دنبال کمک نمیگشتم چون میدونستم مشکلم حل شده.چرا با اینکه انقدر خوبه باز فراموشش میکنم؟چرا؟

خدایا شکرت.دوستت دارم .