برده داری معاصر

دیروز فیلم آمیستاد رو دیدم به کارگردانی استیون اسپیلبرگ .فیلم در مورد برده های سیاهپوست ساخته شده بود و بسیار جالب بود.من قبلا هم چند تا کتاب داستان خوندم که در مورد برده داری باشه .برام خیلی خیلی جالب بود یه عده سیاهپوست اون ور دنیا داشتن بتا زن و بچه هاشون زندگی میکردن بعد یه عده سفید پوست مترقی !!! میان مثل حیوون اینا رو صید میکنن مثل حیوون سوار کشتی شون میکنن و یه زندگی فلاکت بار رو بهشون تحمیل میکنن .البته اینکه میگم مثل حیوون فکر میکنم یه مقدار بی انصافی باشه چون فکر نمیکنم با هیچ حیوونی این جور برخورد بشه.تو کشتی اونا رو تو بدترین شریاط نگهداشته بودن .تو یه جای سرد و نمکناک یه عالمه زن و مرد مجبور بودن که روز و شب رو همونجا سپری کنن .بودن زنهاییکه همونجا بچه های دورگه به دنیا  می آوردن و بچه هاشون هم معمولا زنده نمیموندن.شلاق و شکنجه و زنده زنده فرستادن برده ها به اعماق دریا هم جزیی از رفتار انسان متمدن در برخورد با این وحشی ها !!! بود. صحنه غذا دادن خیلی دردناک بود بدون اینکه ظرفی در کار باشه یه غذای بیخود رو می آوردن کف دستشون میریختن و فقط به سالمها غذا میدادن و مریضا رو میذاشتن که بمیرن.اون زمان قاضی های تحصیل کرده ای بودن که این برده ها به مرگ محکوم میکردن .بودن تحصیل کرده هایی که تو خونه شون برده نگه میداشتن.

برده داری هر چی که بود چندین و چند سال تو دنیا از طرف کسانیکه ادعای فرهنگشون میشد و خودشون رو برتر از سایر ملل میدونستن حمایت میشد.فکر میکنین من و شما اگه اون موقع بودیم مثل آبراهام لینکلن عمل می کردیم؟یا اینکه ما هم تو خونه هامون برده داشتیم؟به نظر من دومیه محتمل تره.الان تو دنیا برده داری به اون شکل وجود نداره ولی برده داری جنسی داره کولاک میکنه ولی کیه که ناراحت بشه کیه که عکس العمل نشون بده .واقعا خجالت آوره واقعا خفت باره .خیال نکنین این چیزا برای گذشته بوده و دیگه بشر مترقی شده و میفهمه .هر جا که پای منافع در میون باشه یه عده خوب بلدن خودشون و دیگرن رو توجیه کنن.لابد این روزا نمیشنوین که دختره از خونه خارج میشه و دیگه برنمیگرده .لابد نمیدونین که بعضیهاشون سر از کشورهای عربی در میارن .لابد نمیدونین که بعضیهاشون بعد از اینکه بهشون تعدی میشه تیکه تیکه میشن و جسد آش و لاش شدشون چند وقت بعد تو حومه شهر پیدا میشه .شاید نمیدونین ....... حتما بلا باید سر خودتون بیاد تا عکس العمل نشون بدین؟؟؟ خجالت هم خوب چیزیه .عیب نداره خودتونو فریب بدین .اون احمقهایی که میرن و خاطرات یه روسپی رو از تو وبلاگش میخونن و باعث میشن که وبلاگ اون روسپی پر خواننده ترین وبلاگ فارسی بشه خیلی هاشون تحصیل کرده هستن .خیلی هاشون ادعاشون هم میشه شاید بین خود شما هم باشن من که وبلاگ این بابا رو ندیدم ولی وبلاگهای مشابه رو دیدم .آدم خیلی باید فهمیده باشه اگه ادعا کنه که مسایل جنسی براش حل شده است نه؟ یه لحظه هم به این فکر نکنین این جامعه فاسد ما به کدوم سمت میره ها خب؟ یه لحظه هم به این فکر نکنین که اون کثافتی که تو وبلاگش مخ زنی و ... آموزش میده و از قضا کلی احمق وبلاگشو میخونن چه تاثیری میتونه تو اجتماع داشته باشه.نمیدونم شاید خیلی ها استقبال هم بکنن .ببینم از اینکه یه روز خواهر یا مادرتونو ببرن بهشون تجاوز کنن و بغل جاده ولشون کنن هم استقبال میکنین؟ از چی می ترسین از اینکه یه عده شما رو به کوتاه فکری و عقب موندگی متهم کنن؟ اون ابلهی که داره سکس رو تو جامعه رواج میده خیلی دیدش بازه نه؟اونی که میگه از هر موقعیتی تو مترو اتوبوس و تاکسی و این ور اونور باید بهره برد.اونی که تو نوشته هاش از هر نگاهی تعبیر بد میکنه .اونی که تو قصه هاش خوب بلده زن و مرد و پیر و جوون رو باهم جفت کنه.اونی که داره به جوونها یاد میده اگه دختر خاله تون اومد خونه تون چه کنین و چه نکنین.لازم به گفتن نیست که این قبیل اشخاص کارشون درسته و کسانیکه با اینها مخالفت کنن یه سری اشخاص مرتجع و عقب مونده ان.این قضایا ارتباطی با دین و اینها هم نداره یه عده خوب از دین ستیزی یه سریها سو استفاده کردن و هر چیزی رو میخوان به اونا غالب کنن از همین راه عمل میکنن.

به نظر میاد خیلی وقتها سکوت هم خودش یه جور خیانته .از همه تون خواهش می کنم واضع شفاف داشته باشین .اگه شما هم با من هم عقیده هستین بذارین بقیه هم بدونن .بابا جون یه زمانی که خیلی هم دور نیست و خودتون هم خاطرتونه صحبت کردن از یه سری مسایل خیلی زشت بود الان شده نقل محافل .حساسیت ها همینجوری کم میشه . خواهشا اگه تو زندگی شخصیتون کاری میکنین نیایین با افتخار برای بقیه تعریف کنین.مگه اینکارا افتخار داره؟ چرا ما فکر میکنیم هر چی بیشتر شبیه غریبها باشیم متمدن تریم؟ اگه دنباله رو تمدن غرب هستیم باید چند وقت دیگه برای همجنس بازا مدرسه دایر کنیم و انقدر اونا رو به رسمیت بشناسیم که دستشون بچه بدیم ببرن تربیت کنن اصلا هم از خودمون نپرسیم که اون بچه چه جوری تربیت میشه.

به مناسبت روز پدر:

Men and women
زنان و مردان
-------------
A woman worries about the future until she gets a husband.
یه زن تا وقتیکه ازدواج میکنه همیشه نگران آینده است.
A man never worries about the future until he gets a wife.
یه مرد هیچوقت غصه آینده رو نمی خوره تا اینکه بلاخره ازدواج میکنه.


A successful man is one who makes more money than his wife can spend.
یه مرد موفق کسیه که بیش از خرجهای زنش پول در میاره
A successful woman is one who can find such a man.
یه زن موفق زنیه که همیچین شوهری گیرش میاد.

To be happy with a man, you must understand him a lot and love him a
little.
برای اینکه با یه مرد زندگی خوشی داشته باشین باید تا حد زیادی درکش کنین و یه ذره هم دوستش داشته باشین
To be happy with a woman, you must love her a lot and not try to
understand her at all.
برای اینکه با یه زن زندگی شادی داشته باشین .باید تا میتونین بهش عشق بورزین و اصلا سعی نکنین درکش کنین.

Married men live longer than single men,
but married men are a lot more willing to die.
مردای متاهل عمر طولانی تری نسبت به مجردها دارن ولی مردای متاهل بیشتر از خدا طلب مرگ میکنن.

Any married man should forget his mistakes;
there's no use in two people remembering the same thing.
مردای متاهل میتونن با خیال راحت اشتباهاشونو فراموش کنن چون زنه اشتباهات رو مو به مو یادش میمونه و لازم نیست جفتشون یه چیز رو به خاطر بسپرن.

Men wake up as good-looking as they went to bed.
Women somehow deteriorate during the night.
مردا وقتی از خواب بلند میشن همونقدر ترگل هستن که وقتی میخواستن برن بخوابن
زنها تو طول شب اوضاع قیافه شون یه جورایی بدتر و بدتر میشه.


A woman marries a man expecting he will change, but he doesn't.
A man marries a woman expecting that she won't change, and she does.
یه زن با این امید ازدواج میکنه که شوهرش تغییر میکنه ولی شوهره تغییر نمیکنه.
یه مرد با این امید ازدواج میکنه که زنش عوض نمیشه ولی زنه عوض میشه.

A woman has the last word in any argument. Anything a man says
after that is the beginning of a new argument.
یه زن همیشه تو مشاجرات آخرین حرف رو میزنه .مرد هر حرف دیگه ای بخواد بزنه یه مشاجره جدید رو شروع کرده.

There are 2 times when a man doesn't understand a woman - before
marriage and after marriage
دو موقع هست که یه مرد نمیتونه یه زن رو درک کنه :قبل از ازدواج و بعد از ازدواج.

روز پدر مبارک

من خیلی وقت بود خودم چیزی نمینوشتم و همش از اینور و اونور کپی میکردم الانم قصد پر چونگی ندارم فقط چند تا چیز هست که باید در موردش حرف بزنم!!! یکی روز پدره که حتما باید این روز رو به پدرای گل گلاب تبریک بگم همینطور به کسانیکه هنوز بابا نشدن ولی عشق بابا شدن دارن.امیدوارم ماها بتونیم بچه های خوب و سالمی تربیت کنیم و تحویل جامعه بدیم.یه مطلب مهم دیگه هم اینه که بلاخره بعد از چند ماه در به دری بعد از تحمل چند ماه دوری و فراق ، از امروز یه بار دیگه سیستم نظر دهی بلاگ اسکای راه افتاد .ازتون تقاضا دارم اگر میخواین نظر بدین روی نظرات کلیک کنین .من بزودی سیستم قبلی رو از صفحه برمیدارم البته قصد دارم نظرات شما رو که زحمت کشیده بودین و نوشته بودین رو به این سیستم انتقال بدم. یه درس اخلاقی هم تو ذهنم بود که بگم و نمیگم چون هم یادم رفته و هم اینکه دیگه شورش رو در آوردم با این درسهای اخلاقی .وبلاگ باید همه چیز توش باشه من این مدلی خوشم میاد .همین الان یادم اومد که چند روز پیش یه مطلب ترجمه کردم که بی ارتباط به مردا و زنها نیست (ببینم میتونم تو چنین شبی زن و شوهرا رو به جون هم بندازم یا نه؟) امشب هر جا هستین شاد باشین وشادی کنین.

رضا


این داستان رو از وبلاگ مژگان بانو نقل میکنم.

می خواهم زنده بمانی!

 

این داستان تخیلی نیست. هرگونه شباهت شخصیتها عمدی است.

- دارم ازت متنفر می شوم رضا!
آه عمیقی می کشد و هیچ نمی گوید.
می گریم: « همیشه دیر می رسی رضا! همیشه...»

می گویم: «دارم ازت متنفر می شوم رضا!»
می خندد: «دماغت دراز می شود ها! محبوبه خانوم! »
با حرص پا بر زمین می کوبم: « اولا نمی شه. دوما چرا همیشه دیر می رسی؟ من نیم ساعت است که منتظرم آقا معلم.»
به قهقهه می خندد. می گوید: «اول و آخر نداره خانوم. اول و آخرش دوستت دارم.» و دستم را می گیرد و با خود می برد.

لب می گزم. به سختی جلوی ریزش اشکهایم را می گیرم. دوباره می گویم: « من دیگر آن دختربچه ای که می شناختی نیستم رضا. چرا هنوز هم مثل بچه ها با من رفتار می کنی؟ چرا به من اجازه نمی دهی برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟»
صدای مردانه اش برای نخستین بار بعد از آن سکوت طولانی در گوشی می پیچد: « برای من هنوز همان دخترک لجباز و عجولی.» اشکهایم یکباره سرریز می کنند. فکر می کنم: «چقدر دلم برای صدایت تنگ شده بود رضا. چقدر دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده بود...».

می گوید: « محبوبه! به خدا می دانم تصمیم سختی است اما این تویی که باید به تنهایی انتخاب کنی. من همین آدمی هستم که می بینی. با اعتقاداتی که با جان کندن به دستشان آورده ام و راحت از دست نمی دهمشان.» مدتی سکوت می کند و بعد دوباره می گوید: « محبوبه! رضایی که دوستش داری نمی تواند برای رسوا نشدن همرنگ جماعت شود. نمی تواند کور و کر باشد و تنها به آسایش خودش بیندیشد. حالا این تویی که باید تصمیم بگیری. می توانی تحملم کنی محبوبه؟ می توانی دستت را دستهای مردی بگذاری که  گلش را با سودای رستگاری سرشته اند؟» نگاهش می کنم. در چشمهای میشی اش جز عشق  و صداقت نیست. سیگاری از پاکت بیرون می کشد و کبریت را از جیبش در می آورد که آن را از لابه لای انگشتانش بیرون می کشم.
- همنشینی با من اگر بهتر از سیگار کشیدن نباشد بدتر هم نیست آقا معلم.
لبخند محزونی می زند و می گوید: « عجول کوچک! زود تصمیم نگیر!  کمی بیشتر فکر کن.»
با شرم سر به زیر می افکنم:
- من فکر هایم را خیلی پیش از این کرده ام آقا.

صدایم می لرزد.
- چرا بعد از این همه سال آمدی که ببینی ام؟ چرا گذاشتی به خاطراتم برگردم؟ چرا آتش زیر خاکسترم را شعله ور کردی؟ چرا لعنتی؟ چرا؟
و هق هق می کنم.
به سرعت می گوید: « تنها اشتباهم همین بود اما خدا شاهد است شیرین ترین اشتباه زندگیم بود. خدا شاهد است اگر هزار بار دیگر هم در همان موقعیت قرار بگیرم باز هم می آیم که ببینمت.» می گوید: « پس ازدواج کردی محبوبه!»
نگاهش نمی کنم. سنگریزه های جلوی پایم را با نوک کفش می پراکنم. می ترسم از نگاهم به عمق حسرت و حسادتم پی ببرد.
سر تکان می دهم.
- تو چه طور؟
خنده ای تلخ می کند.
- کی به من زن می دهد؟
سر بلند می کنم. می خواهم خوب نگاهش کنم. گناه است به جهنم! بگذار گناه کنم. بگذار تا می توانم یک امروز گناه کنم. نگاهش که در نگاهم می نشیند چانه ام می لرزد. به سرفه می افتد. با نگرانی نگاهش می کنم.
- حالت خوب است رضا؟
- خوبم! گاهی اینطور می شوم. این یک سوغاتی را از جبهه  همیشه با خودم دارم.
می پرسم: « خطرناک نیست؟ نکند مثل این فیلمها که ... » و لب می گزم.
می خندد.
- مثل از کرخه تا راین مثلا نه؟
به سرعت می گویم: « دکتر رفته ای؟»
به نرمی می گوید: « نترس محبوبه خانوم. خدا مورچه کش نیست. منم که به قول خودت پوستم کلفت کلفته!»
به چهره خسته اش نگاه می کنم.
- موهایت دارد سفید می شود رضا...
می خندد.
- کچل هم می شوم به زودی. یادت که هست آن وقتها چقدر دوست داشتی من کچل بشوم؟
به زحمت می خندم. رویم نمی شود دیگر نگاهش کنم. به خودم می گویم سربلند کن. در چشمهایش نگاه کن ببین رضایت را در آنها می یابی؟ ببین نشانی از چشمهای رضا را در خود دارد؟ خوب نگاهش کن. شاید دیگر هرگز نبینی اش.
یکباره بغض می کنم.
- چرا آمدی؟ چه فایده داشت آمدنت بعد از اینهمه سال؟
به سرعت می گوید: « لعنتی را یادت رفت به آخرش اضافه کنی. من همیشه لعنتی بودم. یادت که هست؟»
لبخند نمی زنم. دوباره می گویم: « چرا آمدی رضا؟»
صدایش آمرانه می شود.
- به من نگاه کن محبوبه.
نگاهش نمی کنم. دوباره می غرد: « ببینمت محبوبه؟»
به زحمت سر بلند می کنم و از گوشه چشم نگاهش می کنم. گونه ام از فرط شرم می سوزد.
- یعنی تو نمی دانی چرا آمدم؟ چرا اذیتم می کنی محبوبه؟ تو که می دانی چقدر دوستت دارم...
و یکباره بغضش می شکند. چقدر دلم برای گریه هایش تنگ شده بود. همیشه وقتی می گریست من هم پا به پایش گریه می کردم. همیشه وقتی می خواستم لب باز کنم به آرام کردنش، می گفت: « گریه مرد را که به رویش نمی آورند محبوبه من...»
بی اختیار دستم را به سمت صورتش پیش می برم. مثل آن وقتها که دست دراز می کردم به زدودن اشکهایش. خودش را یکباره عقب می کشد. به سرعت دستم را می اندازم. لب می گزم و از کنارش بلند می شوم. تمام راه را یکسره می دوم و اشک می ریزم.

خشمی شدید در وجودم شعله می کشد.
- دروغگو! دروغگو! مگر تو نبودی که می گفتی دیگر رهایم نمی کنی؟ مگر تو نبودی که آن روز گریستی و در چشمهایم خیره شدی و گفتی که دیگر تاب دوری ام را نداری؟
صدایش غمگین تر و گرفته تر از قبل می شود.
- من ده سال دوری و اسارت را تحمل نکردم که برگردم و بر زندگیت ...
نمی گذارم جمله اش را تمام کند. فریاد می زنم: « لعنت به تو رضا! لعنت به تو و آن احساس مسوولیت همیشگی ات! پس چرا گذاشتی ببینمت؟ چرا گذاشتی عشقم شعله ور شود؟»
صدا در گلویش می شکند. می دانم که او هم گریسته است. پیشتر گریه های مردانه اش بی صدا نبود. خیلی پیشتر از این بارها با هم گریسته بودیم. او مثل همیشه مردانه و بلند و من بی صدا و در سکوت. چقدر این مدت دلم برای گریه هایش تنگ شده بود همانطور که برای خنده هایش.
همه توانم را به کار می گیرم تا باز هم التماسش کنم. می گویم: « رضا! تو مرا بهتر از خودم می شناسی. من به هیچ مردی التماس نکرده ام اما به تو التماس می کنم...» از صدای گرفته اش می فهمم که به سختی بغضش را فرو می خورد.
- من هم برای هیچ زنی اینقدر نگریسته ام که برای تو محبوبه...
چقدر نامم وقتی از دهان این مرد شنیده می شود زیبا است.

می گویم: « التماس می کنم رضا! التماست می کنم نرو! تو را به جان محبوبه ات نرو! من احساس خوبی ندارم.»
با مهربانی صورتم را بین دستهایش می گیرد.
- اصرار نکن محبوبه. باید بروم. تو مرا می شناسی. تو مرا با همه دیوانگی هایم پذیرفتی. با همه جنونمندی ام. حالا هم بگذار کاری را بکنم که باید. همین روزها است که پای دشمن به شهرهای دیگر هم برسد...
دست بزرگش را با هر دو دست می چسبم.
- رضا! تو را به خدا! تو را هم اسمت قسم می دهم این یک بار را به خاطر من...
- محبوبه! محبوبه! آرام باش. آرام! تو سراپا هیجانی. من بر می گردم. مطمئن باش و منتظرم بمان .

- رضا! یعنی دیگر مرا نمی خواهی؟
خنده بم و خفه اش از هزار فحش بدتر است.
- چه بگویم که باز نگویی دروغ می گویم؟ چه بگویم که نگویی ادعا می کنم؟
آه می کشم و می نالم: « پس چرا نمی گذاری کنارت باشم؟ چرا از جانب من تصمیم می گیری؟»
ملامت در صدایش موج می زند.
- من دزد ناموس نیستم محبوبه!
- من ناموس تو بودم لعنتی...
و ضجه ام به هوا می رود. نفس عمیقی می کشد.
- من همیشه از مطمئن ترین جا ضربه خورده ام.
همه وجودم فشرده می شود از درد. می گویم: « لعنت به تو رضا! لعنت به تو! تو چه می دانی بر سر محبوبه ات چه رفت در

این ده سال. تو چه می دانی چه کشیدم در این مدت.  چه می دانی که چه طور تن دادم به این ازدواج... چه می دانی...»
- من کی باشم که تو را متهم کنم به بی وفایی؟ به خدا تو عاقلانه ترین و بهترین تصمیم را گرفتی.
صدایم از خشم می لرزد.
- فکر می کنی از این زندگی راضی ام؟ فکر کردی من کی ام رضا؟ فکر کردی من کی ام؟ منی که مردی مثل تو را داشتم، منی که تنها در چشمهای تو عاشقانه نگاه کرده بودم. منی که تنها به روی تو خندیده بودم...
یا دلجویی می گوید: « محبوبه! محبوبه! چرا خودت را عذاب می دهی؟ کی از من بهتر تو را می شناسد؟ اینها را به کسی بگو که نشناسدت. من چشمهای عاشق محبوبه ام... » و یکباره ساکت می شود.

می گوید: « بچه هم داری محبوبه؟»
سر تکان می دهم و با صدایی ضعیف می گویم: «نه»
به دو خط عمیق دور دهانش نگاه می کنم. به چینهای پیشانی بلندش. عینکش را از روی کتاب کنار دستش بر می دارم و به چشم می زنم.
-آه! چقدر چشمهایت ضعیف شده رضا!
به سویش می چرخم.
- به من می آید آقا معلم. نه؟
نرم و مهربان می خندد و می گوید: « ازدست تو محبوبه! من دیگر آقا معلم نیستم.»
مشتم را چنان می فشرم که ناخنهایم در گوشت دستم فرو می رود تا دست به سوی دستهای بزرگش دراز نکنم. با عشق نگاهش می کنم.
- هستی. همیشه هستی. برای من همیشه همان معلم خوب و مهربان هستی.
برای اولین بار شیطنت در صدایش موج می زند.
- فقط همین؟
قلبم فشرده می شود. اشک از چشمهایم سرریز می کند.
- خودت می دانی که فقط همین نیست. هیچ وقت نبود وگرنه که مردَم نمی شدی...
یکباره سرش فرو می افتد. دستهایم را در هم قلاب می کنم و چنان لبم را می گزم که خون زیر پوست نازکش جمع می شود. می ترسم باز هم دست دراز کنم به صورتش...

- رضا! نمی خواهم بعدها خودم را شماتت کنم که چرا در برابرت نایستادم. نمی خواهم بعدها افسوس بخورم که چرا حرف دلم را نزده ام. حالا که آمده ای. حالا که می دانم هستی، می خواهم... می خواهم محبوبه ات باشم. می خواهم همسفره کوچکت باشم. می خواهم به جای همه زخمهایی که در این ده سال خورده ای مرهمت باشم... می خواهم...
این بار او هم با من گریه می کند. این بار دیگر گریه اش بی صدا نیست. با صدایی گرفته می گوید: « از من نخواه که راضی به ویران شدن زندگی دیگری باشم.»
تنم از خشم می لرزد.
- پس من چه؟ سرنوشت من  این میان چه می شود؟ حق داری مرا دیگر نخواهی رضا! حق داری. من محبوبه سوخته ای هستم! اما به خدا...
سرفه می کند و با شماتت می غرد: «حق نداری درباره خودت اینطور حرف بزنی. حق نداری! خوب می دانی که چقدر لایق دوست داشتنی.»

- محبوبه! همسرت خیلی دوستت دارد نه؟
لب می گزم. کاش می توانستم دروغ بگویم. سر تکان نمی دهم. آه می کشد. می گوید: « تو لایق دوست داشتن هستی.»
اشک می ریزم.
- همه آرزویم این بود که تنها تو مرا دوست داشته باشی. چقدر سعی کردم تا توجهت را به خودم جلب کنم. یادت هست؟
با مهربانی به صورتم نگاه می کند.
- عزیز من! تو خبر نداشتی که از مدتها قبل در مرکز توجه من قرار داشتی.
با درماندگی به چادرم چنگ می زنم.
- چه شد که به اینجا رسید؟ چه شد که همه چیز یکباره به هم ریخت رضا؟
می گویی: « این تقدیر الهی بود.»
صورتم را با دو دست می پوشانم.
- لعنت به تو رضا! این تقدیری بود که تو برایم رقم زدی. چقدر التماست کردم نرو. چقدر ضجه زدم ...
با آرامشی وصف ناپذیر می گوید: « محبوبه خانوم! من تو را به خاطر ازدواجت شماتت نکردم. تو هم مرا شماتت نکن.»

نفس عمیقی می کشم. آب دهانم را فرو می دهم و سعی می کنم آرام باشم. می گویم: « رضا! همه این حرفها بهانه است. تو دیگر مرا نمی خواهی. باشد! هرچه تو بخواهی. هرچه تو بگویی. من هم راضی ام. حالا که می خواهی زندگی کنم من هم حرفی ندارم. فقط... فقط ... از من نخواه نگران تو نباشم. از من نخواه که...»
لبخند تلخی می زند.
- نگران چی من باشی محبوبه؟ من دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم.
چقدر احساس ناتوانی می کنم در این لحظه. هرگز تا این حد احساس زبونی نکرده بودم. حتی نمی توانم بر ناامیدی اش مرهم امید بگذارم. صدا در گلویم می شکند.
- رضا، دلم برایت نمی سوزد! به خدا نمی سوزد. حتی یک ذره!
با مهربانی می گوید: «دروغ می گویی!»
شماتت بار فریاد می زنم: « خودت می خواهی. خودت می کنی. برای چه دلم به حالت بسوزد؟»
باز هم با صدایی گرفته و مهربان می گوید: « من می شناسمت محبوبه. تو حتی دلت نمی آید با من دعوا کنی.»
در دل می گویم: « راست می گویی! به خدا راست می گویی رضا! چه خوب مرا می شناسی. چه خوب محبوبه ات را می شناسی. خدا می داند که چقدر دوستت دارم.»
صدای فندک زدنش را می شنوم. می گویم: « رضا! هنوز هم  سیگار می کشی؟ به خدا ضرر دارد. با آن ریه خراب که مدام سرفه می کنی. چرا با خودت اینکار را می کنی لعنتی؟»
می خندد. می گوید: «تا وقتی نیستی محبوبه نمی توانی با تهدید...» و به سرفه می افتد.

می گویم: « رضا!»
به نرمی می گوید: « جان رضا!»
- به خدا این بار سیگار بکشی می روم قهر! گفته باشم!»
به قهقهه می خندد: « آخه چرا حرفی می زنی که نمی توانی عمل کنی. من که تو را می شناسم محبوبه خانوم. دلت نمی آید.»
با حرص می گویم: « خوب هم دلم می آید. حالا می بینی.»
باز هم می خندد. می گوید: « تا وقتی کنارم نیستی نمی توانی در این مورد هیچ کاری بکنی. بی خودی تهدید نکن عزیز دلم.»

می گویم: « رضا!»
دیگر مثل قبلها که صدایش می زدم نمی گوید « جان رضا! عمر رضا!». می گوید: «بفرما»
صدایم انگار از ته چاه در می آید.
- حرف آخرت را می خواهم بشنوم. مرا نمی خواهی؟
آهش این بار از همیشه طولانی تر است. مدتی به سکوت می گذرد. با صدایی گرفته می گوید: « نه محبوبه!»
بغض می کنم.
- دروغگوی خوبی نیستی رضا! با اینحال در شان من نیست التماس کنم. تا همین حد هم غرورم را زیر پایت انداختم. حالا که محکومم می کنی به این زندگی باور می کنم که بی من خوشبخت تری...شاید هم دختر دیگری را...
تنها تنفس نامنظمش را می شنوم. صدایم می لرزد اما نه از فرط اندوه که از فرط خشم.
- باشد رضا! هر جور تو بخواهی. مراقب خودت باش آقا معلم. برای همیشه خدا نگهدار...
صدای ضیعفش را می شنوم که در میان سرفه خداحافظی می کند.

تمام راه را یکسر دویده ام. از پله ها بالا می دوم و از راهروی باریک می گذرم. باید به او بگویم که می خواهم کنارش بمانم. می خواهم پرستارش باشم. محرمش باشم. مرهمش باشم. باید به او بگویم که می خواهم حرفهایم را با طاهر بزنم. من تصمیم خودم را گرفته ام. مادر گفت باز دچار حمله تنفسی شده و در بیمارستان بستری است. باید ببینمش. می دانم او هم بی من تاب نمی آورد. می دانم او هنوز هم مرا دوست دارد. به خدا می دانم...
در اتاق را باز می کنم  و به سرعت می گویم: «رضا؟». پرستار ملحفه ای سفید روی تخت خالی می کشد. می گویم: «ببخشید! آقای رضا مناجاتی اینجا بستری بودند؟!» نگاهی به من می کند و می پرسد: « شما از بستگانشان هستید؟» سر تکان می دهم و لب می گزم تا نگویم « من محبوبه اش هستم.» صدایی از پشت سر به گوش می رسد: « محبوبه! دیدی رضای مرا هم بردند؟» با تعجب به سمت مادر می چرخم.
- بردند؟ کجا بردند مادر؟
زیر بازویم را می گیرد و با خود می کشد.
فکر می کنم چرا پیرزن لباس سیاه پوشیده است؟ فکر می کنم این جمعیت چرا بر سر و روی خود می زنند؟ فکر می کنم مرا کجا می برد؟ فکر می کنم نکند باز جنونش گل کرده و از بیمارستان بیرون زده؟ می گویم: «این مرد تنومند و خوش صورت که روی این تخت آرام خوابیده چقدر شبیه رضای من است...رضا کجا است؟ باید به رضا بگویم که می خواهم تمام عمر کنارش بمانم. باید به رضا بگویم که می دانم دروغ گفته است. می دانم که بی من تاب نمی آورد. باید به رضا بگویم که دروغگوی خوبی نیست.»

مرداد ۸۲
تهران