دیروز فیلم آمیستاد رو دیدم به کارگردانی استیون اسپیلبرگ .فیلم در مورد برده های سیاهپوست ساخته شده بود و بسیار جالب بود.من قبلا هم چند تا کتاب داستان خوندم که در مورد برده داری باشه .برام خیلی خیلی جالب بود یه عده سیاهپوست اون ور دنیا داشتن بتا زن و بچه هاشون زندگی میکردن بعد یه عده سفید پوست مترقی !!! میان مثل حیوون اینا رو صید میکنن مثل حیوون سوار کشتی شون میکنن و یه زندگی فلاکت بار رو بهشون تحمیل میکنن .البته اینکه میگم مثل حیوون فکر میکنم یه مقدار بی انصافی باشه چون فکر نمیکنم با هیچ حیوونی این جور برخورد بشه.تو کشتی اونا رو تو بدترین شریاط نگهداشته بودن .تو یه جای سرد و نمکناک یه عالمه زن و مرد مجبور بودن که روز و شب رو همونجا سپری کنن .بودن زنهاییکه همونجا بچه های دورگه به دنیا می آوردن و بچه هاشون هم معمولا زنده نمیموندن.شلاق و شکنجه و زنده زنده فرستادن برده ها به اعماق دریا هم جزیی از رفتار انسان متمدن در برخورد با این وحشی ها !!! بود. صحنه غذا دادن خیلی دردناک بود بدون اینکه ظرفی در کار باشه یه غذای بیخود رو می آوردن کف دستشون میریختن و فقط به سالمها غذا میدادن و مریضا رو میذاشتن که بمیرن.اون زمان قاضی های تحصیل کرده ای بودن که این برده ها به مرگ محکوم میکردن .بودن تحصیل کرده هایی که تو خونه شون برده نگه میداشتن.
برده داری هر چی که بود چندین و چند سال تو دنیا از طرف کسانیکه ادعای فرهنگشون میشد و خودشون رو برتر از سایر ملل میدونستن حمایت میشد.فکر میکنین من و شما اگه اون موقع بودیم مثل آبراهام لینکلن عمل می کردیم؟یا اینکه ما هم تو خونه هامون برده داشتیم؟به نظر من دومیه محتمل تره.الان تو دنیا برده داری به اون شکل وجود نداره ولی برده داری جنسی داره کولاک میکنه ولی کیه که ناراحت بشه کیه که عکس العمل نشون بده .واقعا خجالت آوره واقعا خفت باره .خیال نکنین این چیزا برای گذشته بوده و دیگه بشر مترقی شده و میفهمه .هر جا که پای منافع در میون باشه یه عده خوب بلدن خودشون و دیگرن رو توجیه کنن.لابد این روزا نمیشنوین که دختره از خونه خارج میشه و دیگه برنمیگرده .لابد نمیدونین که بعضیهاشون سر از کشورهای عربی در میارن .لابد نمیدونین که بعضیهاشون بعد از اینکه بهشون تعدی میشه تیکه تیکه میشن و جسد آش و لاش شدشون چند وقت بعد تو حومه شهر پیدا میشه .شاید نمیدونین ....... حتما بلا باید سر خودتون بیاد تا عکس العمل نشون بدین؟؟؟ خجالت هم خوب چیزیه .عیب نداره خودتونو فریب بدین .اون احمقهایی که میرن و خاطرات یه روسپی رو از تو وبلاگش میخونن و باعث میشن که وبلاگ اون روسپی پر خواننده ترین وبلاگ فارسی بشه خیلی هاشون تحصیل کرده هستن .خیلی هاشون ادعاشون هم میشه شاید بین خود شما هم باشن من که وبلاگ این بابا رو ندیدم ولی وبلاگهای مشابه رو دیدم .آدم خیلی باید فهمیده باشه اگه ادعا کنه که مسایل جنسی براش حل شده است نه؟ یه لحظه هم به این فکر نکنین این جامعه فاسد ما به کدوم سمت میره ها خب؟ یه لحظه هم به این فکر نکنین که اون کثافتی که تو وبلاگش مخ زنی و ... آموزش میده و از قضا کلی احمق وبلاگشو میخونن چه تاثیری میتونه تو اجتماع داشته باشه.نمیدونم شاید خیلی ها استقبال هم بکنن .ببینم از اینکه یه روز خواهر یا مادرتونو ببرن بهشون تجاوز کنن و بغل جاده ولشون کنن هم استقبال میکنین؟ از چی می ترسین از اینکه یه عده شما رو به کوتاه فکری و عقب موندگی متهم کنن؟ اون ابلهی که داره سکس رو تو جامعه رواج میده خیلی دیدش بازه نه؟اونی که میگه از هر موقعیتی تو مترو اتوبوس و تاکسی و این ور اونور باید بهره برد.اونی که تو نوشته هاش از هر نگاهی تعبیر بد میکنه .اونی که تو قصه هاش خوب بلده زن و مرد و پیر و جوون رو باهم جفت کنه.اونی که داره به جوونها یاد میده اگه دختر خاله تون اومد خونه تون چه کنین و چه نکنین.لازم به گفتن نیست که این قبیل اشخاص کارشون درسته و کسانیکه با اینها مخالفت کنن یه سری اشخاص مرتجع و عقب مونده ان.این قضایا ارتباطی با دین و اینها هم نداره یه عده خوب از دین ستیزی یه سریها سو استفاده کردن و هر چیزی رو میخوان به اونا غالب کنن از همین راه عمل میکنن.
به نظر میاد خیلی وقتها سکوت هم خودش یه جور خیانته .از همه تون خواهش می کنم واضع شفاف داشته باشین .اگه شما هم با من هم عقیده هستین بذارین بقیه هم بدونن .بابا جون یه زمانی که خیلی هم دور نیست و خودتون هم خاطرتونه صحبت کردن از یه سری مسایل خیلی زشت بود الان شده نقل محافل .حساسیت ها همینجوری کم میشه . خواهشا اگه تو زندگی شخصیتون کاری میکنین نیایین با افتخار برای بقیه تعریف کنین.مگه اینکارا افتخار داره؟ چرا ما فکر میکنیم هر چی بیشتر شبیه غریبها باشیم متمدن تریم؟ اگه دنباله رو تمدن غرب هستیم باید چند وقت دیگه برای همجنس بازا مدرسه دایر کنیم و انقدر اونا رو به رسمیت بشناسیم که دستشون بچه بدیم ببرن تربیت کنن اصلا هم از خودمون نپرسیم که اون بچه چه جوری تربیت میشه.
Men and women
زنان و مردان
-------------
A woman worries about the future until she gets a husband.
یه زن تا وقتیکه ازدواج میکنه همیشه نگران آینده است.
A man never worries about the future until he gets a wife.
یه مرد هیچوقت غصه آینده رو نمی خوره تا اینکه بلاخره ازدواج میکنه.
A successful man is one who makes more money than his wife can spend.
یه مرد موفق کسیه که بیش از خرجهای زنش پول در میاره
A successful woman is one who can find such a man.
یه زن موفق زنیه که همیچین شوهری گیرش میاد.
To be happy with a man, you must understand him a lot and love him a
little.
برای اینکه با یه مرد زندگی خوشی داشته باشین باید تا حد زیادی درکش کنین و یه ذره هم دوستش داشته باشین
To be happy with a woman, you must love her a lot and not try to
understand her at all.
برای اینکه با یه زن زندگی شادی داشته باشین .باید تا میتونین بهش عشق بورزین و اصلا سعی نکنین درکش کنین.
Married men live longer than single men,
but married men are a lot more willing to die.
مردای متاهل عمر طولانی تری نسبت به مجردها دارن ولی مردای متاهل بیشتر از خدا طلب مرگ میکنن.
Any married man should forget his mistakes;
there's no use in two people remembering the same thing.
مردای متاهل میتونن با خیال راحت اشتباهاشونو فراموش کنن چون زنه اشتباهات رو مو به مو یادش میمونه و لازم نیست جفتشون یه چیز رو به خاطر بسپرن.
Men wake up as good-looking as they went to bed.
Women somehow deteriorate during the night.
مردا وقتی از خواب بلند میشن همونقدر ترگل هستن که وقتی میخواستن برن بخوابن
زنها تو طول شب اوضاع قیافه شون یه جورایی بدتر و بدتر میشه.
A woman marries a man expecting he will change, but he doesn't.
A man marries a woman expecting that she won't change, and she does.
یه زن با این امید ازدواج میکنه که شوهرش تغییر میکنه ولی شوهره تغییر نمیکنه.
یه مرد با این امید ازدواج میکنه که زنش عوض نمیشه ولی زنه عوض میشه.
A woman has the last word in any argument. Anything a man says
after that is the beginning of a new argument.
یه زن همیشه تو مشاجرات آخرین حرف رو میزنه .مرد هر حرف دیگه ای بخواد بزنه یه مشاجره جدید رو شروع کرده.
There are 2 times when a man doesn't understand a woman - before
marriage and after marriage
دو موقع هست که یه مرد نمیتونه یه زن رو درک کنه :قبل از ازدواج و بعد از ازدواج.
این داستان رو از وبلاگ مژگان بانو نقل میکنم.
| ||
این داستان تخیلی نیست. هرگونه شباهت شخصیتها عمدی است. - دارم ازت متنفر می شوم رضا! می گویم: «دارم ازت متنفر می شوم رضا!» لب می گزم. به سختی جلوی ریزش اشکهایم را می گیرم. دوباره می گویم: « من دیگر آن دختربچه ای که می شناختی نیستم رضا. چرا هنوز هم مثل بچه ها با من رفتار می کنی؟ چرا به من اجازه نمی دهی برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟» می گوید: « محبوبه! به خدا می دانم تصمیم سختی است اما این تویی که باید به تنهایی انتخاب کنی. من همین آدمی هستم که می بینی. با اعتقاداتی که با جان کندن به دستشان آورده ام و راحت از دست نمی دهمشان.» مدتی سکوت می کند و بعد دوباره می گوید: « محبوبه! رضایی که دوستش داری نمی تواند برای رسوا نشدن همرنگ جماعت شود. نمی تواند کور و کر باشد و تنها به آسایش خودش بیندیشد. حالا این تویی که باید تصمیم بگیری. می توانی تحملم کنی محبوبه؟ می توانی دستت را دستهای مردی بگذاری که گلش را با سودای رستگاری سرشته اند؟» نگاهش می کنم. در چشمهای میشی اش جز عشق و صداقت نیست. سیگاری از پاکت بیرون می کشد و کبریت را از جیبش در می آورد که آن را از لابه لای انگشتانش بیرون می کشم. صدایم می لرزد. خشمی شدید در وجودم شعله می کشد. می گویم: « التماس می کنم رضا! التماست می کنم نرو! تو را به جان محبوبه ات نرو! من احساس خوبی ندارم.» - رضا! یعنی دیگر مرا نمی خواهی؟ این ده سال. تو چه می دانی چه کشیدم در این مدت. چه می دانی که چه طور تن دادم به این ازدواج... چه می دانی...» می گوید: « بچه هم داری محبوبه؟» - رضا! نمی خواهم بعدها خودم را شماتت کنم که چرا در برابرت نایستادم. نمی خواهم بعدها افسوس بخورم که چرا حرف دلم را نزده ام. حالا که آمده ای. حالا که می دانم هستی، می خواهم... می خواهم محبوبه ات باشم. می خواهم همسفره کوچکت باشم. می خواهم به جای همه زخمهایی که در این ده سال خورده ای مرهمت باشم... می خواهم... - محبوبه! همسرت خیلی دوستت دارد نه؟ نفس عمیقی می کشم. آب دهانم را فرو می دهم و سعی می کنم آرام باشم. می گویم: « رضا! همه این حرفها بهانه است. تو دیگر مرا نمی خواهی. باشد! هرچه تو بخواهی. هرچه تو بگویی. من هم راضی ام. حالا که می خواهی زندگی کنم من هم حرفی ندارم. فقط... فقط ... از من نخواه نگران تو نباشم. از من نخواه که...» می گویم: « رضا!» می گویم: « رضا!» تمام راه را یکسر دویده ام. از پله ها بالا می دوم و از راهروی باریک می گذرم. باید به او بگویم که می خواهم کنارش بمانم. می خواهم پرستارش باشم. محرمش باشم. مرهمش باشم. باید به او بگویم که می خواهم حرفهایم را با طاهر بزنم. من تصمیم خودم را گرفته ام. مادر گفت باز دچار حمله تنفسی شده و در بیمارستان بستری است. باید ببینمش. می دانم او هم بی من تاب نمی آورد. می دانم او هنوز هم مرا دوست دارد. به خدا می دانم... مرداد ۸۲ | ||