پرستش

این داستان رو از این وبلاگ نقل میکنم فعلا بخونینش:
مصاحبه با یک شیطان‌پرست در تهران!
من تقریبا 17 سال داشتم و این طبیعی بود که به خاطر شرایط سنی که داشتم بیشتر به دنبال وقت گذرانی و تفریح بودم و بیشتر اوقات خودم رو در پارتی های مختلف با دوستانم می گذراندم تا اینکه چند وقت پیش در یکی از پارتی ها پسری که همیشه تنها می یومد و خیلی هم خشن و بی پروا بود نظرم رو جلب کرد و به خاطر همین بی پروایی حس کردم که علاقه خاصی از او در قلبم پدید اومده . به سمت اون رفتم و صحبت هامون باعث آشناییمون شد و جوری با هم اخت شدیم که تمام دقایق و روزهامون رو با هم می گذروندیم و از این بابت که با هم بودیم لذت می بردیم . من که رابطه بسیار نزدیکی با منوچهر پیدا کرده بودم به پیشنهاد اون درمجلس گروه خاصی شرکت کردم که به گفته منوچهر خودش نیز عضو این گروه بود و دوست داشت منم عضو آن باشم و من هم به خاطر اینکه قبلا از گروه heavy metal پیروی می کردم علاقه مند شدم وارد این گروه شوم و در آن مجلس شرکت کردم و با استقبال شدید آنها روبرو شدم و این خود باعث جذب شدن بیشتر من به این گروه شد . البته در ابتدا برخی کارهایی که باید برای عضویت در این گروه انجام می دادم برایم ترسناک و مشکل بود که به اصرار و به خاطر منوچهر اونارو تحمل کردم و در حال حاضر موقعیت خوبی در گروه خودم دارم . در مصاحبه دیگری که از طریق اینترنت با یکی از رهبران گروهای شیطان پرست انجام گرفت وی در مورد قوانین گروه خود چنین گفت : در گروه ما همه پسر ها موظف به تراشیدن سر هستند و پوشیدن لباسهایی به غیر از بلوز و شلوار سیاه مجاز نیست ، بلوز و شلواری که روی آن عکس هایی از شیطان و یا یک اسکلت سفید رنگ به چشم می خورد و ماسکی از چهره شیطان که در پارتی ها و مراسم مذهبی باید به چهره داشته باشیم و دخترها نیز از مانتوهای خفاشی با همان طرح ها استفاده می کنند . هفته ای یک بار در یک شب خاص دور هم جمع می شویم و مراسم مذهبی نزدیکی به شیطان را انجام می دهیم و بعد از آن تا صبح به تفریح و رقص می پردازیم . هزینه های ما معمولا از پول های دزدی و در برخی موارد از حمایت مالی بعضی اعضای گروه تامین می شود که البته در جمع مبالغ بالایی می شود که در مجالس شیطان صرف خرید مشروبات الکلی ، مواد ، لباس و هزینه جذب اعضاء جدید می شود . یکی از قوانین گروه ما این است که اگر دختر جوانی عضو گروه ما شد در همان شب اول پیمان و در مجلس مذهبی باید توسط سر گروه و رهبر گروه خود ..... شود و این خود نشان دهنده این است که وی تعهد داده که همه چیز خود را وقف شیطان و اعضاء گروه کند . معمولا مجالس مذهبی ما در شرایط ویژه ای برگزار می شود ، مثلا باید در یک شب خاص باشد و همه اعضا باید در آن حضور داشته باشند و همه چراغ ها را خاموش می کنیم و هر کس یک عدد شمع همراه خود دارد و طول زمان مراسم احترام به شیطان تا خاموش شدن آخرین شمع ادامه پیدا خواهد کرد . آخرین شمعی که خاموش می شود نشان دهنده آن است که آن فرد ارزش والایی در برابر شیطان دارد . مراسم تاریکی تا تقریبا یک ساعت به طول می انجامد که انجام همه کارها برای رضایت شیطان در آن مجاز است و مثلا انجام سکس یکی از کارهایی است که باید در جمع و به بدترین و سخت ترین شکل ممکن صورت گیرد . برخی عقیده دارند کارهای ما وقیحانه ، وحشیانه و البته وحشتناک است مانند اینکه مثلا برای مجازات افراد گروه بعضی از اعضاء بدن آنها را جدا و یا مجروح می کنیم و این کارها مورد پسند شیطان است و ما مجبور به پیروی از آن قوانین هستیم "
بعد از خوندن این داستان به این فکر افتادم که پس ما چی می پرستیم اگه ما خدا رو می پرستیم ما هم باید دنبال این باشیم که با کارامون خدا را شاد کنیم دیگه نه؟

               

رفتگری به نام جورج واشنگتن

میگم دستتون درد نکنه با این دید مثبتی که نسبت به مردا دارین .به نظر خودم که یکی از اونا هستم هیچ کدوم از مطالب قبلی درست نیست .بابا خانمها که باید خودشون فوق تخصص تغییر آب و هوا باشن .حالا بعدها مطالبی مینویسم که واقعیت داشته باشه فعلا یه ذره در مورد یه آدم گنده بخونین:

جورج واشنگتن اولین رییس جمهور آمریکا ، یک روز در حالیکه سوار اسب بود از خیابانی می گذشت.در گوشه خیابان سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیر بزرگی را بلند کنند اما بعلت سنگینی قادر به اینکار نبودند.مرد دیگری در حالیکه دستهایش را به کمر زده بود بالای سر آنها ایستاده ود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد.

جورج واشنگتن جلو رفت و گفت:آقا اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید این کار زودتر و بهتر صورت میگیرد.

آن مرد با تکبر و بی اعتنایی جواب داد:من رفتگر نیستم سر رفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار آنها باشم.

جورج واشنگتن بدون اینکه چیز دیگری بگوید به کناری رفت و از اسب پیاده شد .اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با کمک کردن به آنها کار انجام شد.آنگاه نزد سر رفتگر آمد و به حالت احترام ایستاد و در حالیکه دستش را به علامت سلام نظامی بالا برده بود گفت:آقای سر رفتگر من جورج واشنگتن رییس جمهو امریکا هستم.

بعد سوار اسب شد و از آنجا دور گردید .سر رفتگر از وحشت بر خود لرزید تغییر حالت او کارگران را متوجه ساخت وقتی جریان را از او پرسیدند جواب داد:رییس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند بلکه بر ارزش او میافزاید.

یه چیزی بگم الان که فکر میکنم و خودمو جای جورج میذارم میبینم که من عمرا چنین کاری رو نمیکردم!!! یه چیز دیگه که الان فهمیدم اینه که خیلی غرور بی جا دارم .آدمهای بزرگ روح بزرگی دارن فکر کنم خودشونم تو بزرگ کردن روحشون تاثیر داشتن یعنی میشه ما هم بتونیم روحمونو بزرگ کنیم؟ .در مورد آدمهای گنده بعدها بیشتر خواهم نوشت .

مردا

از امروز تصمیم گرفتم حتی المقدور نوشته های انگلیسی رو با ترجمه فارسی تو وبلاگم قرار بدم که دوستانی که به خاطر قلت سن زبانشون یه مقدار ضعیف تره هم بتونن از مطالب استفاده کنن.ضمنا همونطور که خودتون میدونین بعضی از مطالب صرفا برای تفریح نقل میشه اینه که خواهشا گیر ندین

Men are like....Parking Spots. All the good ones are taken and the rest are disabled.
مردا مثل جای پارک میمونن خوباشو قبلا بقیه برای خودشون بر داشتن

Men are like....Lava Lamps. Fun to look at, but not very bright.
مثل لامپهای تزیینی میمونن وقتی بهشون نگاه میکنی قشنگن ولی نور نمیدن

Men are like....Popcorn. They satisfy you, but only for a little while
مثل پف فیل میمونن خوشحالت میکنن ولی فقط برای یه مدت کوتاه

Men are like....Horoscopes. They always tell you what to do and are usually wrong.
مثل طالع بینی میمونن بهت میگن چیکار کنی ولی اغلب اوقات اشتباه میگن

Men are like....Commercials. You can't believe a word they say.
مثل کاسبهای چاله میدون میمونن نمیتونی یه کلمه از حرفاشونم باور کنی

Men are like....Blenders. You need one, but you're not quite sure why.
مثل مخلوط کن میمونن یه دونه شونو لازم داری اما خودتم نمیدونی واسه چی

Men are like....Weather. Nothing can be done to change them.
مثل هوا میمونن برای تغییر دادنشون کاری نمیشه کرد 

یه نوشته عاشقونه


این نوشته انقدر قشنگ بود که مجبور شدم از وبلاگ گل زرد انتقالیشو برای اینجا بگیرم.راستی رنگ صفحه چشماتونو که اذیت نمیکنه؟؟؟
مرا ببوس +*
اثر محسن مخملباف
1
س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟
ج: مصطفی ...، بیکار، چریک.
س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟
ج: با دوستـم حسـن بـرای پخـش اعلامیه سر کوچـه ی فشاری قـرار روزانه
داشتیم. شیوه ی قـرار طوری بود که مثـل جـوانهای دختـر بـاز لباس
می پـوشیـدیم و سر کوچه می نشستیم. روز دومی که سر کـوچه ی فشاری
نشسته بـودیم، صحبت از آن بـود که اعلامیه ها در یک مسـافــر خانه
با پلی کپی دستـی چاپ شود، که یک ماشیـن شخصـی به مـا شـک کـرد.
دوستـم حسـن احتمال داد گشت ساواک باشـد. بـرای رد گم کـردن بـه
دسته دختـرهایی که از دبیـرستان بـر می گشتند نگاه کـرد و به من
گفت "مصطفی نگاه کـن تـا وضعیت عـادی شود". سرم را بـالا آوردم و
به ظاهر به آنها اما در واقع به نوشته ی دیوار روبـرو نگاه کردم.
"تخلیه چاه، فـوری" یک شــرم ذاتـی و میـل بـه مبـارزه، احساسات
دیگـر را در من تحت الشعاع قـرار داده بود. دخترها رفتند و ماشین
شخصی هم رفت. در حالیکه آدمهای تویش تا آخــرین لحظه به ما بــر
و بــر نگاه می کــردنـد. روی سکـوی یک مغـازه نشستیم. حسن گفـت
"پارچه ململ بـرای چاپ دستی بهتـر از چیت اسـت. مــرکب پلی کپـی
راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار پیش خوب از کار در نیامـده.
دوباره صدای تـوقف یک ماشین آمد. من سرم را بـالا آوردم که ببینم
همان ماشین نباشد. یک تاکسی مسافـرانش را پیاده می کـرد.از کنار
تاکسی متوجه دختـری شدم که به من نگاه می کـرد. بـرای یـک لحظـه
نگاه ما در هم گـره خورد. دختـر دو سه قدم دور شد اما بــر گشـت
و یکراست به سمت ما آمد. طوری به من نگاه می کـرد که انگار مـرا
می شناسد. حسن هم متـوجه دختـر شـد که داشت کتابهایش را از دسـت
راستش به دست چپش می داد. بعـد بی مقدمه یک سیلی به صورت من زد.
حسن جاخورد. دختر گفت "خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
می گم بابام، پدرتو در بیاره" حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت
و گفت ":خانوم اشتباه گـرفتی". دختـر گفت "من اشتبـاه گـرفتـم؟!
یک ماهه دنبال من می افته". و رفت.

کمی شوکه شده بـودم. از خجالت تا گـوشهـایم سرخ شد. حسن گفـت
"می شناختیش؟" گفتم "به جان تو نه، عـوضی گرفته. بـاور می کنی؟"
خندید و گفت "معلومه وضع ظاهـرمون خوب به دختـر بـازها می خوره".
ولی دلچــرکین بودم. به خـودم گفتم، نکنه حسن فکـر کنه من هنـوز
هم جذب مبارزه نشدم. اینه که گفتم "از فـردا دیگـه اینجـا قـرار
نگذاریم". حسن گفت "می تـرسـی بازم بیاد سراغت؟" گفتـم "حـوصلـه
این حرفها رو ندارم. محل مناسبتـری نمی شه بـرای قـرار داشت کـه
از این حرفها پیش نیاد".

فـردا سر کوچه صفاری قــرار گذاشتیم. باز وسطهای صحبت بودیـم
که همان دختـر پیدایش شد. کمی از دور نگاه کــرد. دو سه قدم رفت
باز بــرگشت و به سمت ما آمد. به حسن گفتم "باز اومــد اینـدفعه
جوابشو میدم". گفت "خودتو کنتـرل کن". دختـــر جلـوی ما ایستاد.
کتابهایش را دست به دست کـرد و کٌفت "چــرا ولـم نمی کنی؟" بلنـد
شدم ایستادم. حسن منو نشونـد و گفت "خانوم دیـــروز گفتم عـوضـی
گـرفتی". دختـر گفت "هیچم عوضی نگـرفتم. این هی دنبال من می افته
که عاشق چشمهای سیاهتم. می خوام تو رو بدزدم با خـودم ببـــرم".
گفتم "حسن این لباس قـرمساقو تو تن من کــردی". حسن گفـت "آروم
باش".ودختـر را کشید کنار با او حـرف زد و او را دست به سر کـرد.
گفتم "حسن دیگه حـوصله چنین محمل شریفی رو نـدارم. می خـوای عادی
سازی کنی، با یه چرخ طوافی حاضـرم لبو بفـروشم تا صحبت کـردن ما
توی خیابون جلب توجه نکنه. اما اینجـوری شو دیگه حاضــر نیستم".
روزهای بعد من لبـو می فــروختـم و حسن می آمــد به هـوای لبــو
خوردن لابلای مشتـری هایی که رد می کـردم قـرار ومدارش را می گذاشت
و می رفت. روز پنجـم دختـر آمد. ایستاد تا یک مشتــری لبویـش را
خورد و رفت. بعد گفت "پس کی می خوای منو باخودت بـدزدی و ببــری؟"
سرمو بلند کـردم و با عصبانیت تو چشماش نگاه کــردم. می خواستـم
با لبوهای داغ توی سرش بـزنم. دیدم دارد گــریه می کند. چشمهایش
بـــرق عجیبی داشت. دستم را گـــرفت و بــوسیــد. عــاشقش شدم".
س: آیا منکـر این هستیـد که رابطه ی شما یک رابطه ی سیاسی بوده تا یک
رابطه عاشقانه؟
ج: مرضیه در رشته ی ادبیـات درس می خـواند و من برایش اهمیت یکـی از
عشق های اساطیـری را داشتم. لیلی و مجنون، شیـرین و فـرهاد. اما
من بـرای زندگی کـردن ساخته نشده بودم. دیدن فقـر یک گدا در گوشه
خیابان مرا بیشتر متاثر می کـرد تا زیبایی یک دختـر. اما منکــر
نمی شوم که منهم عاشق معصـومیت دو چشم او شده بـودم. آدم مـذهبی
ای هستم.به چشمهای او حتی با اکـراه نگاه می کــردم. چون می دانستم
ازدواجی در کار نیست.اما چشمهایش در خیالم مــرا راحت نمی گـذاشت
سعی می کـردم او را تحـریک نکنم. ابتدا او بـرایم نامه عاشقانـه
می نـوشت و من به او اعلامیه می دادم. بعـدهـا او از من اعـلامیـه
می خـواست و من به او نامه عاشقـانـه می دادم. او می گفت "شــاه
خیلی بد است، چون مانع ازدواج ماست". وگـرنه او هیچوقت یک عنصــر
سیاسی نبود. اگــر من یک ساواکی بودم او طرفـدار شاه مـی شد. در
واقع او یک دختــر احساساتی بود که جای غذا قطعات ادبی می خـورد.
س: اگـر رابطه ی مرضیه با تو فقط عاشقانه بود، چطـور پـایش به خانه ی
امن باز شد و چرا در همان خانه دستگیر شد؟
ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقیب کرده بود. یک روز زنـگ زدنـد
و من تــرسیدم. چـون هیچکس حتی دوستان مبارزم آدرس خانه امـن را
نداشتند. کلتم را آماده کردم و پشت پنجـره سنگـر گـرفتـم. بارها
زنگ زده شد. خودم را به پشت بـام رسانـدم تا فـرار کنـم. فکـــر
می کـردم آنجا هم محاصـره شده باشد ولی خبـری نبـود. از لـب پشت
بام نگاه کــردم، دیدم مــرضیه است. یک دسته گل تـوی دستش بـود.
س: آیا رابطه نامشروعی در آن خانه با هم داشتید؟
ج: من این نوع احساسات را در خـودم می کشتم. او به پای من می افتاد
دو بار موهای سرم را نوازش کــرد. همیشه می گفت "من شیفته موهای
شوریده تو هستم". تعدادی از نامه های ما دست شماست و هـر چیــزی
را درباره رابطه من و مرضیه توضیح می دهد.

نامه ی پنجم:

مرضیه ی من!
تـو آتش هستی که ماههاست در من روشن شده، شدت گــرفته و حـالا
دیگــر جانم را می سوزانـد. یک احساس فــرامـوش شده ی انسانی، در
مـن بـا تـو بـازگشته است: عشق، عشقی نه چنـانکه بخــواهــد بـا
ابتـذال سکس فــروکش کنـد. احساس مقـدسی که روح مــرا مشتاق پاک
ماندن ابدی می کنـد. بــزرگتــرین گناه و دلمشغـولی من وقتی است
که به تـو نگاه می کنم. از یک فـاصله ی دو سه متــری، چنـانکه به
یک تابلـوی نقـاشی خیــره شوم. تـابلـویی دربـاره ی آب که تشنه ای
به تماشا نشسته باشد. امـا حتی بـوسیـدن و لمس کــردن او چاره ی
کار نیست. خـوردن تابلـوی آب را می مـانـد به جـای نـوشیـدن آن.
من هــر لحظه عطشم از تـو بیشتــر می شود. ایـن عشق یکسره تشنگی
است. حـالا تـازه می فهمم که مـن به تشنگی محتـاج تـــرم تـا رفع
عطش. به عشق نیازمنـدتــرم تا به وصل. به دوری تا رسیـدن. دوری،
اما نه چنان دوری ای که بی قــرار و رسوایم کنـد. همان چنـد قـدم
فاصله. اسم خـوبی یادم آمـد "مــرضیه عشق تلخی است که من عمــرم
را بـا سه قـدم فـاصله از او طی خـواهم کـــرد". دلم می خـواهـد
ساعتهــا بنشینم و در چشمهـــای تــو ـ که همیشه از خــودم دریغ
می کنم ـ خیــره شوم و در یک خلسه ی غــریب گم شوم. امـا به جـای
هـر در هم پیچیدنی، هـر بوسه و هماغوشی ای، هـر تماس مهـربانانه ی
دستی، تنها روبــرویت بنشینم تا نگـاهت کنم و چشمهـایت را رو به
من باز نگهـداری تـا مستقیم به آن دو نی نی معصـوم سیـاه و کـوچک
که هاله ی سفیدی آن را از قاب مژگانش جـدا کــرده نگاه کنم. به
آن دو نی نی معصـوم و خمـار و وهم زده که مــرا از عـالم واقع به
دنیای خیالهای قشنگ می بـرد، چنانکه گویی پاهایم بــر ابــر راه
می روند و تنم مـور مـور می شود. خـدایا من از مــرضیه ناتمامم،
مــرا از او تمام کن. امـا فقط بگـذار رختخـواب زمینی وصـل ایـن
عشق آسمانی، تشک چشمهایم باشد. خـدایا یک ذره ی کـوچک و نـاچیــز
از هستی تـو آنقـدر زیباست که مــرا این چنیـن مشتـاق و از خـود
بیخـود کــرده است. در مقـابـل همه ی زیبـاییت چه کنم؟ مـــرضیه،
مظهــری از زیبایی تـوست در حـوصله ی فهم من. ستایش من از زیبایی
معشوقم، ستـایشی از تـوست. ایـن نی نی چشمهـای معصـوم، قــداست و
پاکی و منزهی توست. مرضیه تویی خدای من.

"مصطفی"


نامه ی نهم:

عزیز دلم مصطفی!
چرا هرچه بیشتر به دنبالت می گردم کمتر تو را می یابم؟ ایکاش
تـرا ندیده بودم. ایکاش تو مبارز نبودی. ایکاش من همسر تو بـودم
تا شبها که خسته از بیـرون به خانه می آمدی، سـرت را بــر سینه ی
من می گذاشتی و همه ی آنچه را که در روز کرده بـودی، شنیده بودی،
گفته بودی، یا آرزو کـرده بودی، بـرایم بـازگو می کــردی. ایکاش
لبهایت را کنار گوشم می گذاشتی و از حــرفهـای دلت بــرایم نجوا
می کردی. و من می شنیدم و موهای شوریده ی تـرا نوازش می کـردم. و
از آنچه آرزو داشتم برایت می گفتم. آرزویی کـه همه اش خودت بودی.
آنچه داشتم تو بودی و آنچه بار می خواستم تو بودی.

"مرضیه"


نامه ی سیزدهم:

زیباتر از زیبایی مصطفای من!
اگـر بدانم ده روز مرا نمی بینی، بیتاب یک لحظه ام می شوی. ده
روز دوری تـرا با خون جگر تحمل می کنم تا آن یک لحظه بی تابی ات
را ببینم. الان یاد وقتی افتاده ام که روسری ام را باز کرده بـودم
و تو می توانستی صورت و گردنم را در یک نگاه ببینی و نمی دیـدی.
دلـم می خواست تو به این تصویر نگاه کنی و من به چشمهای تو. اما
تو چشمهایت را از خجالت چشمهای خدا دزدیدی.

اکنون تو را نـدارم اما سینه ی کاغذ گوش توست و نوک قلم، زبان
من و حرفهـای دلـم چون نسیم از میان گردن و موهایت می دوند. ولی
به جای آنکه تن تـو مورمور شود، تن نسیم مورمور می شود. بادی که
به تو می وزد، خودش را از تـو خنـک می یابد. حـالا یاد انگشتهایت
افتاده ام وقتی با آن موهای سرت را شانه می کردی. یاد شلوار وصله
دار سربـازیت افتـاده ام که به یـاد مـردم می پوشی. ایکـاش مـردم
نبـودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم. تو برای من
غزلـی هستی که یـک مصـرع از آن را خوانده ام. داستانی هستی که یک
شماره از پاورقی اش را خـوانـده ام. شماره های دیگر آن مجله را همه
گم کرده اند. بقالها توی اوراق آن قصـه ی بلند، پنیر پیچیده اند. و
لبـو فـروشهـا لای اوراق آن مجلـه لبـو بـه دست بچـه های دبستـانی
داده اند. دلم لبـو می خـواهد. لبـویی که تـو پختـه بـاشـی. دلـم
می خواهد به جای نـامه ی عاشقانه بـرایم اعلامیه بیاوری، تا بدانم
شاه بد است. مسخره ام نکن که می گویـم شاه خـوب است. اگر او نبود
تا مانع ازدواج مـن و تـو باشد آیا عشق ما اینقـدر بـزرگ می شد؟
حسرتم از تو ابدی است عشق شیرین من.

"مرضیه"


نامه ی هفدهم:

جان من، مرضیه!
از پیکـرم به در شو. گفتی که دیگـر طاقت این بازی قهر و آشتی
را نـداری و مـرا ترک می کنی. می روی تا پیش دوستت از تا دوری "سه
قدم فاصله با معشوق" شکایت کنی.

بیهوده کوشیدم تا برایت استـدلال کنم که اینکار صلاح نیست. صلاح
همان است که دل تـو گـواهـی می دهد. مـن تـرا بـه عشـق آینـده ات
بخشیـده ام. برای من دفاع از آزادی تو کافی است. می دانی که عادت
نـدارم قناری های قشنـگ را در قفسـی از میـخ اتـاقـم بیاویزم که
زیبایی را به اتاقم آورده باشم. تو جان منی، اما اگر خواستی چون
نسیم که از صبح باغچه می گریزد، بگریز. همین که از عشق تـو جـان
من بزرگ شد مرا کافی است. من آبستن یک آدم دیگری هستم از خـودم.
دیر یا زود آن مصطفای دیگر به دنیا می آید و من از پیش تولدش را
جشن گرفته ام. حتی انقلابی که در درونش هستم این اندازه مرا متحول
نکرده است که تو کردی" .تو دستهایت را در باغچه ی دل من کاشته ای"
و دو بوته ی یاس آن تـوی دلـم گـل داده است و همـه ی فضای جانم را
معطر کرده. همه ی در و دیـوار ایـن خانه ی امن بوی ناامنی عشق ترا
گرفته. فکر می کردم بوی باروت آن را تـر کنـد. از این پس هزاران
نامه ی دیگر برای تو خـواهـم نوشت اما خودم آن را خـواهـم خواند.
"صمیمانه ترین نامه ها، آنهـاایست که بـرای هیچکس نوشته می شوند.
راست ترین نامه ها همین هایند" از روی عشـق خـودم به تـو، عشق به
انسان را آموختم. و بی پـروای از هر چیز از روی همین مـدل آن را
به همه ی سمپاتهایم خـواهـم آموخت. دیگـر کسـی را که تجربه ی عشقی
ندارد عضوگیـری نخـواهـم کرد. عشقهای بزرگ را از عشق های کوچکتر
باید بنا گـذاشت. عشق به خدا، مردم و مبارزه را از همین تمرینها
باید شروع کرد. به یـاد تـو دو گلدان یاس سفید و یک چراغ رومیزی
خریده ام تا نور و بوی ترا استشمام کنم.

"مصطفی"


هجدهمین نامه:

جان من!
بـدان کـه بی قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی
نخـواهـم کرد. دوسـت دارم آن هیچکسی باشم که نامه هایت را بـرایش
می نویسی و ایکاش آن هیچکس اجـازه ی خـوانـدن نامه هایت را داشتـه
باشد. تو به من آموختـی که عشق با عشقبازی متفـاوت است. عشق دست
خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آیـد. امـا عشقبازی دست خود
آدم است. من از آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان
بزرگوار کرده که نمی توانم راضی باشم مثل دیگران در بستر معشوقم
بخوابم. من و عشقم یک وجودیـم. ما در هـم می خوابیم. دلـم بـرای
آنهایی می سوزد که پایبند عشقهایی هستنـد کـه با عشقبازی اثبـات
می شود. من عشق را یافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته ی دیگر
طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم.
"مرضیه"


نامه ی بیست و سوم:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید.
عطر صد خاطره پیچید.
یادم آمد:
که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم (کوچه صفاری را یادت هست؟)
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ی ماه فروریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ.
یادم آمد:
تو به من گفتی از این عشق حذر کن.
لحظه ای چند بر این آب نظر کن.
آب آیینه ی عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است.
باش فردا که دلت با دگران است.
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول که نگاهم به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم.
باز گفتم:
که تو صیادی و من آهوی دشتم.
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت.
اشک در چشم تو لرزید.
ماه بر عشق تو خندید.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم.
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم.
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم(1) .

"مرضیه"

(1) فریدون مشیری


بیست و نهمین نامه:

بیستـون ماند و بناهای دگـر گشت خـراب
این در خانه ی عشق است که باز است هنوز
او رفت و من،
زین پس با یاد او به خـواب می روم، خـواب او را می بینم و با
یاد او از خواب بر می خیـزم. نه من، که دو گلـدان این اتـاق، به
یاد او گل خـواهند داد. و یاسهـای سفیـد بوی او را در فضا منتشر
می کنند. نور روشنی او را گسترش خـواهد داد. و سکـوت سنگیـن این
اتاق، سکوت او را فریاد می کند. با شـاه مبارزه می کنم نه بـرای
فقـری کـه آورده، نه بـرای آزادی هایی که گـرفته، به خاطـر همه ی
عشقهایی که به هجران نشانده است.
رفت
و نمی دانست که بی او،
برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر، برای شنیـدن یک آواز
و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم.

"مصطفی"


3
روایت حسن از سلول شش بند سه کمیته ی مشترک ضد خرابکاری:

روزی که مرضیه را بـه سلـول کنـار سلـول مـا آوردند، من هنوز
بازجـو ییـم تمـام نشـده بـود. شلاق زیادی خـورده بـودم. و پاهایم
پانسمانی بود. علت لو رفتن گروه را نمی دانستم. اما کم کم متوجه
شدم که همه ی کسانی را که من می شناختم و مرتبط با گروه بـوده اند
دستگیر کـرده اند. مرضیه سـاده ترین سمپات این تشکیلات بود. من حتی
از اینکه مصطفی توانسته بـود او را جذب جریانات سیاسی کند، تعجب
می کردم. بخصوص با آن آشنایی مضحک خیابانی. می توانستم بفهمم که
قضیه بیشتر یک حالت عاطفی دارد. چنـد بار هم به مصطفی گفته بودم
"مواظب باش" و او گفته بود "مواظبم" خیلی دلم می خواست از مرضیه
علــت دستگیـری اش را بپــرسـم. امـا وضعیـت بنـد طـوری بـود کـه
نمی توانستیم از این سلـول به آن سلـول حـرف بزنیم. حتی اگر کسی
قرآن یا آوازی را با صدای بلند می خواند تنبیـه می شـد. چند بار
از این طـریق اطلاعات رد و بـدل شـده بود و نگهبانها سخت مـراقـب
بودند. در سلول کوچکم که یک و نیم متر عرض و دو متر طول داشت سه
زندانی دیگـر هم بـودنـد که پای هر سه پانسمانی بود و از شکنجه ی
زیاد نمی توانستند روی پـایشـان راه بـروند و هر چهار نفر نشسته
نشسته خود را روی زمین می کشیدیم. نگهبـانها چهـار سـاعت یک بار
عوض می شدند و هر کدام یکبار در سلول را باز می کـردنـد تـا بـه
دستشویی برویم. بعضی ها از آن سوی بند شروع می کـردنـد، بعضی ها
از این سو. اینستکه گاهی بین دو بار دستشویـی رفتـن یک سلول هشت
ساعت فاصله می افتاد. و تقریبا همه از دلهره ی بازجو ییهایی که پس
می دادیم، دچار اسهال شده بودیم. یکی از ما که پیـرتـر از بقیه
بـود اسهـال خـونی گرفته بود، اما جـرات اینکـه در بـزنیـم و از
نگهبانهای بد اخلاق و وحشـی بخـواهیم که یکبار فوق العاده اجازه ی
دستشویی رفتن به پیرمرد را بدهنـد نداشتیم. راستش یکبار این کار
را کردیم. و هر چهار نفر وسط بند شلاق خوردیم. چـون با صدای بلند
در زده بودیم. مرضیه اما این حرفهـا حالیش نبود. از همـان لحظه ی
اولی که او را به سلول انداختند و من فهمیدم کتک مفصلی هم خورده
است، شروع کرد از نگهبانها مصطفی را خواستن.

نگهبان اول که زندانیان اسم او را حسن انگلیسی گذاشته بودند،
سـرش داد کشیـد که "خفه شـو بلند حـرف نزن". اما مرضیه گفت "مـن
مصطفی رو باید ببینم" و او مرضیه را بیـرون کشیـد و با کشیـده و
لگد به جانـش افتاد. و مرضیه از رو نـرفت و مـدام حـرف خـودش را
تکرار کرد. نگهبان بعـدی او را پیـش بـازجویش برد و وقتی برگشت،
نشسته خود را روی زمین می کشید. اما به محض اینکه به سلول برگشت
با صدایی گریه دار و بلند مصطفی را صدا کـرد. هـرچه فکر کردم یک
طوری به او بفهمانم که موقعیت اینجا را درک کند، طـرحـی به نظرم
نرسید. دلم می خواست می شد به او بگویم نگهبانها نه عشق تـرا به
مصطفی می فهمند و نه تصمیم گیرنده ی اصلی هستند. مصطفی برای آنها
یک زندانی زیر بازجویی است که هنوز اطلاعاتش تخلیـه نشده و مرضیه
یک زندانی دیگر. و این دو از نظر آنها تحت هیچ شـرایطی نمی باید
با هم روبرو شوند. او حتی نمی فهمید که دهها چـریک بسیار مهم در
همیـن بنـد و همیـن سلولها هستنـد که تا بیـخ مقـاومـت شکنجه پس
داده اند و هنوز اطلاعاتشان را نگهداشته اند اما برای وخیم تر نشدن
اوضاع صدایشان را بلند نمی کنند.

چهار شبانه روز تمـام، هـر چهـار ساعت نگهبانی عوض شد و همه ی
آنها با مرضیه کلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجویی بردند
و او حالی اش نشد که نباید توی بنـد بلنـد حـرف بـزنـد. خیلـی از
نگهبـانهـا از عصبـانیـت و درگیـری ای که با او داشتنـد فـرامـوش
می کردند ما را به دستشویی ببـرند و ما مجبـور شدیم به پیـرمـرد
اجازه بدهیم توی کاسـه ای کـه ناهار می خـوردیم مشکلش را حل کند.
روز پنجم دوباره نوبت پست حسن انگلیسی شد. در سلول مرضیه را باز
کرد و گفت "این مصطفی چه تخم دوزرده ای کرده که هی صداش می کنی؟"
مرضیه گفت "عـاشقشـم". حسن انگلیسی گفت "آدم کـه اینقـدر عـاشـق
نمی شه. چرا عـاشق من نیستی؟" مرضیه گفت "تـو که مصطفی نیستـی".
حسن انگلیسی گفت "فقـط اگـه کسـی مصطفی باشه، باید عاشقش شد؟ ما
دل نداریم. حالا خواستگاری ات اومـده یا نه؟" مرضیه گفت "من رفتم
خواستگاریش". حسن انگلیسی کٌفت "زکی، لابد مهرشم کردی"!
در آن پست هم از دستشویی رفتن ما خبـری نشد و تمام چهار ساعت
را حسن انگلیسی با مرضیه حرف زد و من کم کم حـس کردم، گلویش پیش
مرضیه گیر کرده، طوری که یکبار گفت "اگه کسی حـاضـر بـود اینقدر
کتک بخوره باز منو بخواد، خودمو براش می کشتم". نوبت تعـویض پست
رسید، اما حسن انگلیسی به جای پست بعدی هم ماند.

ساعـت یک بعد از ظهـر بود که حسن دوباره در سلول مرضیه را که
گـریه می کـرد بـاز کـرد و گفت "ایـن مصطفی که تـو دوستـش داری،
می خواسته شاهو بکشه؟" مرضیه گفت "نه". حسن انگلیسی پـرسیـد "پس
چه گهی می خواسته بخوره؟" مرضیه گفت "مصطفی خـودش شـاهه، به قلب
من حکومت می کنه". حسن انگلیسی گفت "اگـه بیارمش یواشکی ببینیش،
قول میدی دیگه سر و صـدا نکنی". مرضیه گفت "آره". و حسن انگلیسی
رفت و دو دقیقه ی بعـد در سلـول مرضیه را باز کرد. برای چند لحظه
سکوت همـه ی بنـد را گرفت و صدای مرضیه هم خوابید. من احساس کردم
همه ی زنـدانیان بنـد سه، گـوش ایستـاده انـد تا عاقبت مـاجـرا را
بفهمند. هم سلولی پیرم گفت "اون به مصطفی عـاشقتـره، تا ماها به
مبارزه، جراتش اینو میگه". هم سلولی دانشجـوم گفت "اول که صـدای
این دخترو می شنیدم یاد نـامـزدم می افتـادم، امـا حـالا از ایـن
نامزدی پشیمون شدم، اگه عشق اینه که پس ما باید راجع به همه چیز
تجدید نظر کنیم". و من احساس کـردم کم کم همه عاشق مرضیه شده اند
و دارد یادشان می رود که در کمیتـه هستنـد و زیر بـازجویـی اند.
خودم مسوول مصطفی بودم و او سمپات من بود. دروغ نگویم آرزو کردم
کاش او مسوول من بود و من سمپات او بودم.

حسن انگلیسی گفت "مصطفی وقت ملاقات تمومه، راه بیفـت. برای من
مسوولیتت داره. تو این سلولها هزار تا جـاسـوسـه کـه لاپورت مارم
می دن". مرضیه التماس کرد که مصطفی را پیـش او بگـذارد. اما حسن
مصطفی را برد و در سلول مرضیه را بست. یکـربـع بعـد دوباره خودش
پیش مرضیه برگشت و گفت "حـالا از مـن راضی شدی؟" مرضیه گفت "چرا
موهاشو زدین؟ من عاشق مـوهاش بودم. مـوهاش کجـاست؟" حسن انگلیسی
گفت "اتفاقا خودم موهاشو زدم". مرضیه گفت "لابـد موهاشو ریختی تو
سطل آشغال؟"! حسن انگلیسی گفت "نه پس فکـر کردی فرستادم کلاه گیس
درست کنند". مرضیه گفت "تو رو خدا برو مـوهاشو بیار بده من" حسن
انگلیسی گفت "حالا از کجا بفهمم تو یه سطـل مو کـدومـش موی مصطفی
است؟" مرضیه گفت من موهاشو می شناسم خودشو بردی کجا؟"

حسن انگلیسی گفت "تـو سلـول شمـاره 20، ته بنـده". مرضیه گفت
"آواز بخـونـم صدام بهش می رسه؟" حسن انگلیسی گفت "آواز بخـونـی
می برمـت پیـش بـازجـوت". مرضیه گفت "اونـوقـت مصطفی رم می آری،
ببینمـش؟" حسن انگلیسی گفت "خیلـی پـررویی. این اخلاقت به ... ها
می بره". و مرضیه بلند شروع کرد به آواز خـوانـدن و مرا ببوس را
خواند. حسن انگلیسی هی به او تشر زد و حتی ما احسـاس کردیم رفته
توی سلول و دستش را گذاشته دم دهان او که صدایـش هی قطـع و وصـل
می شود. خیلی عصبی شدم. احساس کـردم همیـن حـال به هـم سلولیهای
دیگرم دست داد. خواستم فریاد بـزنـم و به نگهبان فحـش بدهم، اما
جلوی خودم را گرفتم. دوباره صـدای مرضیه بالا گرفت و مرا ببوس را
خواند. وقتی به جمله "که می روم به سوی سرنوشت" رسیـد صدای سیلی
حسن انگلیسی آمد و کمی صـدای مرضیه لـرزید وقتـی بـه جملـه ی "در
میان طوفان هم پیمان با قایقرانها" رسید، دیگر صدای کشیده و لگد
حسن انگلیسی قطع نشد. و مرضیه هم آواز را قطع نکرد. بلنـد شدم و
با مشت به در سلول کوبیدم. احساس کردم، سلولهای دیگـر هـم تک تک
درهایشان با مشت کوبیده می شـود. حـالـی داشتـم که اگر می شد در
سلول را می کندم و نگهبان را بی بیم از هر چیز می کشتم. دیگر هر
چهار نفری به در سلول می کوبیـدیـم و همه ی سلولها همصدای ما شده
بودند. حسن انگلیسی وحشـت کـرد و دسـت از زدن برداشت، اما مرضیه
دست از خواندن بر نـداشت. از میان صدای درهایی که با مشت کوبیده
می شد و فریاد حسن انگلیسی کـه بـی دریغ فحش می داد، صدای مصطفی
را شنیدم که از این جمله با مرضیه همـاوازی کرد" .ای دختر زیبا،
امشـب بر تو مهمانم "... من هم با آنها هـم صـدا شـدم. بعـد هـم
سلولیهای من همـاواز شـدند. البته پیرمرد کمی دیرتر و بعد کم کم
همه ی سلولها با فریاد "مرا ببوس" را خواندند. فردا صبح زود، خبر
مرگ مرضیه را همه ی سلولها باور کردند به جز مصطفی. برای همین از
آن سوی بند شـروع کـرد یکـریـز مرضیه را صدا کردن و مرا ببوس را
خواندن.