رضا


این داستان رو از وبلاگ مژگان بانو نقل میکنم.

می خواهم زنده بمانی!

 

این داستان تخیلی نیست. هرگونه شباهت شخصیتها عمدی است.

- دارم ازت متنفر می شوم رضا!
آه عمیقی می کشد و هیچ نمی گوید.
می گریم: « همیشه دیر می رسی رضا! همیشه...»

می گویم: «دارم ازت متنفر می شوم رضا!»
می خندد: «دماغت دراز می شود ها! محبوبه خانوم! »
با حرص پا بر زمین می کوبم: « اولا نمی شه. دوما چرا همیشه دیر می رسی؟ من نیم ساعت است که منتظرم آقا معلم.»
به قهقهه می خندد. می گوید: «اول و آخر نداره خانوم. اول و آخرش دوستت دارم.» و دستم را می گیرد و با خود می برد.

لب می گزم. به سختی جلوی ریزش اشکهایم را می گیرم. دوباره می گویم: « من دیگر آن دختربچه ای که می شناختی نیستم رضا. چرا هنوز هم مثل بچه ها با من رفتار می کنی؟ چرا به من اجازه نمی دهی برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟»
صدای مردانه اش برای نخستین بار بعد از آن سکوت طولانی در گوشی می پیچد: « برای من هنوز همان دخترک لجباز و عجولی.» اشکهایم یکباره سرریز می کنند. فکر می کنم: «چقدر دلم برای صدایت تنگ شده بود رضا. چقدر دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده بود...».

می گوید: « محبوبه! به خدا می دانم تصمیم سختی است اما این تویی که باید به تنهایی انتخاب کنی. من همین آدمی هستم که می بینی. با اعتقاداتی که با جان کندن به دستشان آورده ام و راحت از دست نمی دهمشان.» مدتی سکوت می کند و بعد دوباره می گوید: « محبوبه! رضایی که دوستش داری نمی تواند برای رسوا نشدن همرنگ جماعت شود. نمی تواند کور و کر باشد و تنها به آسایش خودش بیندیشد. حالا این تویی که باید تصمیم بگیری. می توانی تحملم کنی محبوبه؟ می توانی دستت را دستهای مردی بگذاری که  گلش را با سودای رستگاری سرشته اند؟» نگاهش می کنم. در چشمهای میشی اش جز عشق  و صداقت نیست. سیگاری از پاکت بیرون می کشد و کبریت را از جیبش در می آورد که آن را از لابه لای انگشتانش بیرون می کشم.
- همنشینی با من اگر بهتر از سیگار کشیدن نباشد بدتر هم نیست آقا معلم.
لبخند محزونی می زند و می گوید: « عجول کوچک! زود تصمیم نگیر!  کمی بیشتر فکر کن.»
با شرم سر به زیر می افکنم:
- من فکر هایم را خیلی پیش از این کرده ام آقا.

صدایم می لرزد.
- چرا بعد از این همه سال آمدی که ببینی ام؟ چرا گذاشتی به خاطراتم برگردم؟ چرا آتش زیر خاکسترم را شعله ور کردی؟ چرا لعنتی؟ چرا؟
و هق هق می کنم.
به سرعت می گوید: « تنها اشتباهم همین بود اما خدا شاهد است شیرین ترین اشتباه زندگیم بود. خدا شاهد است اگر هزار بار دیگر هم در همان موقعیت قرار بگیرم باز هم می آیم که ببینمت.» می گوید: « پس ازدواج کردی محبوبه!»
نگاهش نمی کنم. سنگریزه های جلوی پایم را با نوک کفش می پراکنم. می ترسم از نگاهم به عمق حسرت و حسادتم پی ببرد.
سر تکان می دهم.
- تو چه طور؟
خنده ای تلخ می کند.
- کی به من زن می دهد؟
سر بلند می کنم. می خواهم خوب نگاهش کنم. گناه است به جهنم! بگذار گناه کنم. بگذار تا می توانم یک امروز گناه کنم. نگاهش که در نگاهم می نشیند چانه ام می لرزد. به سرفه می افتد. با نگرانی نگاهش می کنم.
- حالت خوب است رضا؟
- خوبم! گاهی اینطور می شوم. این یک سوغاتی را از جبهه  همیشه با خودم دارم.
می پرسم: « خطرناک نیست؟ نکند مثل این فیلمها که ... » و لب می گزم.
می خندد.
- مثل از کرخه تا راین مثلا نه؟
به سرعت می گویم: « دکتر رفته ای؟»
به نرمی می گوید: « نترس محبوبه خانوم. خدا مورچه کش نیست. منم که به قول خودت پوستم کلفت کلفته!»
به چهره خسته اش نگاه می کنم.
- موهایت دارد سفید می شود رضا...
می خندد.
- کچل هم می شوم به زودی. یادت که هست آن وقتها چقدر دوست داشتی من کچل بشوم؟
به زحمت می خندم. رویم نمی شود دیگر نگاهش کنم. به خودم می گویم سربلند کن. در چشمهایش نگاه کن ببین رضایت را در آنها می یابی؟ ببین نشانی از چشمهای رضا را در خود دارد؟ خوب نگاهش کن. شاید دیگر هرگز نبینی اش.
یکباره بغض می کنم.
- چرا آمدی؟ چه فایده داشت آمدنت بعد از اینهمه سال؟
به سرعت می گوید: « لعنتی را یادت رفت به آخرش اضافه کنی. من همیشه لعنتی بودم. یادت که هست؟»
لبخند نمی زنم. دوباره می گویم: « چرا آمدی رضا؟»
صدایش آمرانه می شود.
- به من نگاه کن محبوبه.
نگاهش نمی کنم. دوباره می غرد: « ببینمت محبوبه؟»
به زحمت سر بلند می کنم و از گوشه چشم نگاهش می کنم. گونه ام از فرط شرم می سوزد.
- یعنی تو نمی دانی چرا آمدم؟ چرا اذیتم می کنی محبوبه؟ تو که می دانی چقدر دوستت دارم...
و یکباره بغضش می شکند. چقدر دلم برای گریه هایش تنگ شده بود. همیشه وقتی می گریست من هم پا به پایش گریه می کردم. همیشه وقتی می خواستم لب باز کنم به آرام کردنش، می گفت: « گریه مرد را که به رویش نمی آورند محبوبه من...»
بی اختیار دستم را به سمت صورتش پیش می برم. مثل آن وقتها که دست دراز می کردم به زدودن اشکهایش. خودش را یکباره عقب می کشد. به سرعت دستم را می اندازم. لب می گزم و از کنارش بلند می شوم. تمام راه را یکسره می دوم و اشک می ریزم.

خشمی شدید در وجودم شعله می کشد.
- دروغگو! دروغگو! مگر تو نبودی که می گفتی دیگر رهایم نمی کنی؟ مگر تو نبودی که آن روز گریستی و در چشمهایم خیره شدی و گفتی که دیگر تاب دوری ام را نداری؟
صدایش غمگین تر و گرفته تر از قبل می شود.
- من ده سال دوری و اسارت را تحمل نکردم که برگردم و بر زندگیت ...
نمی گذارم جمله اش را تمام کند. فریاد می زنم: « لعنت به تو رضا! لعنت به تو و آن احساس مسوولیت همیشگی ات! پس چرا گذاشتی ببینمت؟ چرا گذاشتی عشقم شعله ور شود؟»
صدا در گلویش می شکند. می دانم که او هم گریسته است. پیشتر گریه های مردانه اش بی صدا نبود. خیلی پیشتر از این بارها با هم گریسته بودیم. او مثل همیشه مردانه و بلند و من بی صدا و در سکوت. چقدر این مدت دلم برای گریه هایش تنگ شده بود همانطور که برای خنده هایش.
همه توانم را به کار می گیرم تا باز هم التماسش کنم. می گویم: « رضا! تو مرا بهتر از خودم می شناسی. من به هیچ مردی التماس نکرده ام اما به تو التماس می کنم...» از صدای گرفته اش می فهمم که به سختی بغضش را فرو می خورد.
- من هم برای هیچ زنی اینقدر نگریسته ام که برای تو محبوبه...
چقدر نامم وقتی از دهان این مرد شنیده می شود زیبا است.

می گویم: « التماس می کنم رضا! التماست می کنم نرو! تو را به جان محبوبه ات نرو! من احساس خوبی ندارم.»
با مهربانی صورتم را بین دستهایش می گیرد.
- اصرار نکن محبوبه. باید بروم. تو مرا می شناسی. تو مرا با همه دیوانگی هایم پذیرفتی. با همه جنونمندی ام. حالا هم بگذار کاری را بکنم که باید. همین روزها است که پای دشمن به شهرهای دیگر هم برسد...
دست بزرگش را با هر دو دست می چسبم.
- رضا! تو را به خدا! تو را هم اسمت قسم می دهم این یک بار را به خاطر من...
- محبوبه! محبوبه! آرام باش. آرام! تو سراپا هیجانی. من بر می گردم. مطمئن باش و منتظرم بمان .

- رضا! یعنی دیگر مرا نمی خواهی؟
خنده بم و خفه اش از هزار فحش بدتر است.
- چه بگویم که باز نگویی دروغ می گویم؟ چه بگویم که نگویی ادعا می کنم؟
آه می کشم و می نالم: « پس چرا نمی گذاری کنارت باشم؟ چرا از جانب من تصمیم می گیری؟»
ملامت در صدایش موج می زند.
- من دزد ناموس نیستم محبوبه!
- من ناموس تو بودم لعنتی...
و ضجه ام به هوا می رود. نفس عمیقی می کشد.
- من همیشه از مطمئن ترین جا ضربه خورده ام.
همه وجودم فشرده می شود از درد. می گویم: « لعنت به تو رضا! لعنت به تو! تو چه می دانی بر سر محبوبه ات چه رفت در

این ده سال. تو چه می دانی چه کشیدم در این مدت.  چه می دانی که چه طور تن دادم به این ازدواج... چه می دانی...»
- من کی باشم که تو را متهم کنم به بی وفایی؟ به خدا تو عاقلانه ترین و بهترین تصمیم را گرفتی.
صدایم از خشم می لرزد.
- فکر می کنی از این زندگی راضی ام؟ فکر کردی من کی ام رضا؟ فکر کردی من کی ام؟ منی که مردی مثل تو را داشتم، منی که تنها در چشمهای تو عاشقانه نگاه کرده بودم. منی که تنها به روی تو خندیده بودم...
یا دلجویی می گوید: « محبوبه! محبوبه! چرا خودت را عذاب می دهی؟ کی از من بهتر تو را می شناسد؟ اینها را به کسی بگو که نشناسدت. من چشمهای عاشق محبوبه ام... » و یکباره ساکت می شود.

می گوید: « بچه هم داری محبوبه؟»
سر تکان می دهم و با صدایی ضعیف می گویم: «نه»
به دو خط عمیق دور دهانش نگاه می کنم. به چینهای پیشانی بلندش. عینکش را از روی کتاب کنار دستش بر می دارم و به چشم می زنم.
-آه! چقدر چشمهایت ضعیف شده رضا!
به سویش می چرخم.
- به من می آید آقا معلم. نه؟
نرم و مهربان می خندد و می گوید: « ازدست تو محبوبه! من دیگر آقا معلم نیستم.»
مشتم را چنان می فشرم که ناخنهایم در گوشت دستم فرو می رود تا دست به سوی دستهای بزرگش دراز نکنم. با عشق نگاهش می کنم.
- هستی. همیشه هستی. برای من همیشه همان معلم خوب و مهربان هستی.
برای اولین بار شیطنت در صدایش موج می زند.
- فقط همین؟
قلبم فشرده می شود. اشک از چشمهایم سرریز می کند.
- خودت می دانی که فقط همین نیست. هیچ وقت نبود وگرنه که مردَم نمی شدی...
یکباره سرش فرو می افتد. دستهایم را در هم قلاب می کنم و چنان لبم را می گزم که خون زیر پوست نازکش جمع می شود. می ترسم باز هم دست دراز کنم به صورتش...

- رضا! نمی خواهم بعدها خودم را شماتت کنم که چرا در برابرت نایستادم. نمی خواهم بعدها افسوس بخورم که چرا حرف دلم را نزده ام. حالا که آمده ای. حالا که می دانم هستی، می خواهم... می خواهم محبوبه ات باشم. می خواهم همسفره کوچکت باشم. می خواهم به جای همه زخمهایی که در این ده سال خورده ای مرهمت باشم... می خواهم...
این بار او هم با من گریه می کند. این بار دیگر گریه اش بی صدا نیست. با صدایی گرفته می گوید: « از من نخواه که راضی به ویران شدن زندگی دیگری باشم.»
تنم از خشم می لرزد.
- پس من چه؟ سرنوشت من  این میان چه می شود؟ حق داری مرا دیگر نخواهی رضا! حق داری. من محبوبه سوخته ای هستم! اما به خدا...
سرفه می کند و با شماتت می غرد: «حق نداری درباره خودت اینطور حرف بزنی. حق نداری! خوب می دانی که چقدر لایق دوست داشتنی.»

- محبوبه! همسرت خیلی دوستت دارد نه؟
لب می گزم. کاش می توانستم دروغ بگویم. سر تکان نمی دهم. آه می کشد. می گوید: « تو لایق دوست داشتن هستی.»
اشک می ریزم.
- همه آرزویم این بود که تنها تو مرا دوست داشته باشی. چقدر سعی کردم تا توجهت را به خودم جلب کنم. یادت هست؟
با مهربانی به صورتم نگاه می کند.
- عزیز من! تو خبر نداشتی که از مدتها قبل در مرکز توجه من قرار داشتی.
با درماندگی به چادرم چنگ می زنم.
- چه شد که به اینجا رسید؟ چه شد که همه چیز یکباره به هم ریخت رضا؟
می گویی: « این تقدیر الهی بود.»
صورتم را با دو دست می پوشانم.
- لعنت به تو رضا! این تقدیری بود که تو برایم رقم زدی. چقدر التماست کردم نرو. چقدر ضجه زدم ...
با آرامشی وصف ناپذیر می گوید: « محبوبه خانوم! من تو را به خاطر ازدواجت شماتت نکردم. تو هم مرا شماتت نکن.»

نفس عمیقی می کشم. آب دهانم را فرو می دهم و سعی می کنم آرام باشم. می گویم: « رضا! همه این حرفها بهانه است. تو دیگر مرا نمی خواهی. باشد! هرچه تو بخواهی. هرچه تو بگویی. من هم راضی ام. حالا که می خواهی زندگی کنم من هم حرفی ندارم. فقط... فقط ... از من نخواه نگران تو نباشم. از من نخواه که...»
لبخند تلخی می زند.
- نگران چی من باشی محبوبه؟ من دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم.
چقدر احساس ناتوانی می کنم در این لحظه. هرگز تا این حد احساس زبونی نکرده بودم. حتی نمی توانم بر ناامیدی اش مرهم امید بگذارم. صدا در گلویم می شکند.
- رضا، دلم برایت نمی سوزد! به خدا نمی سوزد. حتی یک ذره!
با مهربانی می گوید: «دروغ می گویی!»
شماتت بار فریاد می زنم: « خودت می خواهی. خودت می کنی. برای چه دلم به حالت بسوزد؟»
باز هم با صدایی گرفته و مهربان می گوید: « من می شناسمت محبوبه. تو حتی دلت نمی آید با من دعوا کنی.»
در دل می گویم: « راست می گویی! به خدا راست می گویی رضا! چه خوب مرا می شناسی. چه خوب محبوبه ات را می شناسی. خدا می داند که چقدر دوستت دارم.»
صدای فندک زدنش را می شنوم. می گویم: « رضا! هنوز هم  سیگار می کشی؟ به خدا ضرر دارد. با آن ریه خراب که مدام سرفه می کنی. چرا با خودت اینکار را می کنی لعنتی؟»
می خندد. می گوید: «تا وقتی نیستی محبوبه نمی توانی با تهدید...» و به سرفه می افتد.

می گویم: « رضا!»
به نرمی می گوید: « جان رضا!»
- به خدا این بار سیگار بکشی می روم قهر! گفته باشم!»
به قهقهه می خندد: « آخه چرا حرفی می زنی که نمی توانی عمل کنی. من که تو را می شناسم محبوبه خانوم. دلت نمی آید.»
با حرص می گویم: « خوب هم دلم می آید. حالا می بینی.»
باز هم می خندد. می گوید: « تا وقتی کنارم نیستی نمی توانی در این مورد هیچ کاری بکنی. بی خودی تهدید نکن عزیز دلم.»

می گویم: « رضا!»
دیگر مثل قبلها که صدایش می زدم نمی گوید « جان رضا! عمر رضا!». می گوید: «بفرما»
صدایم انگار از ته چاه در می آید.
- حرف آخرت را می خواهم بشنوم. مرا نمی خواهی؟
آهش این بار از همیشه طولانی تر است. مدتی به سکوت می گذرد. با صدایی گرفته می گوید: « نه محبوبه!»
بغض می کنم.
- دروغگوی خوبی نیستی رضا! با اینحال در شان من نیست التماس کنم. تا همین حد هم غرورم را زیر پایت انداختم. حالا که محکومم می کنی به این زندگی باور می کنم که بی من خوشبخت تری...شاید هم دختر دیگری را...
تنها تنفس نامنظمش را می شنوم. صدایم می لرزد اما نه از فرط اندوه که از فرط خشم.
- باشد رضا! هر جور تو بخواهی. مراقب خودت باش آقا معلم. برای همیشه خدا نگهدار...
صدای ضیعفش را می شنوم که در میان سرفه خداحافظی می کند.

تمام راه را یکسر دویده ام. از پله ها بالا می دوم و از راهروی باریک می گذرم. باید به او بگویم که می خواهم کنارش بمانم. می خواهم پرستارش باشم. محرمش باشم. مرهمش باشم. باید به او بگویم که می خواهم حرفهایم را با طاهر بزنم. من تصمیم خودم را گرفته ام. مادر گفت باز دچار حمله تنفسی شده و در بیمارستان بستری است. باید ببینمش. می دانم او هم بی من تاب نمی آورد. می دانم او هنوز هم مرا دوست دارد. به خدا می دانم...
در اتاق را باز می کنم  و به سرعت می گویم: «رضا؟». پرستار ملحفه ای سفید روی تخت خالی می کشد. می گویم: «ببخشید! آقای رضا مناجاتی اینجا بستری بودند؟!» نگاهی به من می کند و می پرسد: « شما از بستگانشان هستید؟» سر تکان می دهم و لب می گزم تا نگویم « من محبوبه اش هستم.» صدایی از پشت سر به گوش می رسد: « محبوبه! دیدی رضای مرا هم بردند؟» با تعجب به سمت مادر می چرخم.
- بردند؟ کجا بردند مادر؟
زیر بازویم را می گیرد و با خود می کشد.
فکر می کنم چرا پیرزن لباس سیاه پوشیده است؟ فکر می کنم این جمعیت چرا بر سر و روی خود می زنند؟ فکر می کنم مرا کجا می برد؟ فکر می کنم نکند باز جنونش گل کرده و از بیمارستان بیرون زده؟ می گویم: «این مرد تنومند و خوش صورت که روی این تخت آرام خوابیده چقدر شبیه رضای من است...رضا کجا است؟ باید به رضا بگویم که می خواهم تمام عمر کنارش بمانم. باید به رضا بگویم که می دانم دروغ گفته است. می دانم که بی من تاب نمی آورد. باید به رضا بگویم که دروغگوی خوبی نیست.»

مرداد ۸۲
تهران

نظرات 3 + ارسال نظر
شی شی سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:48 ب.ظ

چقدر زیبا بود این عشق و چقدر ازدواج ها که همین طوری صورت نگرفت ……چقدر دردناکه ..یادم میاد دبیر ریاضیمون هم چنین سرنوشتی داشت و با برادر شوهرش اذدواج کرد ..بعد شوهرش اومد ..دایی منم از آزادی خرمشهر مفقود شد .

مژگان چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 05:59 ق.ظ http://ninijon.persianblog.com

shar mandeh nashnkhtameton!!

گل آذین چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:18 ق.ظ


سلام:
مطلب قشنگ و در عین حال غم انگیزی بود.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد