فرق

 

با سلام
راستش واقعا تلخه اما بیشتر از نتیجه گیری باید به درونمایه این ناهنجاری نگاه کنیم
دختری پاک و نجیب از خونه می یاد بیرون سرش تو کار خودشه اما تا مقصد ۵۰ تا متلک می شنوه انواع و اقسام از محبت آمیز تا توهین آمیز و تحقیر آمیز و گاه زننده
اگه چیزی نگه آدم منفجر میشه
شاید درکش برای تو مشکل باشه اما برای منی که هر روز باید سکوت کنم و نشنیده بگیرم معلومه که چه قدر زجر آوره
حالا یه ماجرای دیگه
شب به بابا می گن که دخترت رو با یه پسری گرفتن تو فلان کلانتری و پسرت هم به جرم زنا تو فلان کلانتریه
خوب به هر ترتیب آزاد شدن اما پسر فقط میشنوه که بچه برو گمشو تو اتاقت اما دختر باید کلی کتک بخوره
این نابرابری در برخورد با پسر و دختر در یک شرایط مساوی باعث از هم گسیختگی روحی روانی دختر میشه و حوادث بعدی به تبع اون رخ میده
تو تمام نتیجه گیریهات که از زبان متخصصین بود اشاره شده بود به خانواده های متعصب و خانواده های رها که باعث این معضل هستند اما هستند خانواده های مستحکم و مقید با اندیشه های روشنفکری که در اثر برخورد نادرست و تبعیض آمیز زمینه رو برای مسائل بعدی مهیا می کنه
جامعه امروز اینطوریه که یه پسر که هر روز با یه دختر می گرده در هنگام ازدواج خواهان دختریه که هیچ رابطه ای با هیچ پسری نداشته باشه
من هم قبلا تو همین مو ضوعات می نوشتم اما دیگه نمی نویسم بله من ۸۰ درصد تقصیر ها رو به گردن مردها و پسرها می ندازم و مابقی رو به دخترها اختصاص میدم
اگر هم کسی بگه که نظزیات فمینیستی نسبت به پسرها داری می گم بله اما نه در مورد همه و نه همه جا
اگر هم خواستی می تونیم به صورت معقول در این زمینه بحث کنیم
............................................................................................................................
سلام
نوشته تونو خوندم .من خودمو در حدی نمیدونم که بخوام جواب به اینگون مسایل بدم ولی فکر میکنم بد نباشه در این مورد یه مقدار بحث بشه چون حداقل حسنش اینه که ما ها بعنوان والدین آینده میتونیم برای خودمونیم در قبال اینگونه مسایل به یه سری نتایج برسیم.
اینکه به خانمها انواع و اقسام متلکها گفته میشه گفتن نداره هر کسی این رو تو جامعه دیده.این قضیه از سابق هم وجود داشته منتها تو سالهای گذشته شدت بیشتری به خودش گرفته البته از حق هم نباید گذشت که بعضی از خانمها از متلک شنیدن بدشون نمیاد و بعضیها هم که خودشون به آقایون متلک میگن .ما قصد نداریم اینجا تقصیرها رو به گردن یه جنس بخصوص بندازیم و دیگری رو تبرئه کنیم .حقیقتش اینه که دختر و پسر از لحاظ روحیات با هم فرق دارن و این تو سرشت آقایون قرار داده شده که دنبال زوج خودشون برن البته خیلی چیزهای دیگه هم تو سرشت آدمیزاد قرار داده شده ولی دلیل بر این نمیشه که به صرف ذاتی بودن یه خصیصه راه رو برای دستیابی به اون هموار کنیم.ببینین جوونهای امروز رو چه حساب نباید این کارا رو نکنن؟ خودتون میدونین که نمیشه با خیلی ها از دین و مذهب صحبت کرد چون آدم رو به عقب موندگی متهم می کنن ولی من معتقدم ریشه دینی داشتن برای ادم خیلی اهمیت داره من خودم خیلی از مسایل رو ابتدا بصورت دینی پذیرفتم و بعدها که مثلا عقلم رسید با عقل هم تاییدش کردم ولی خب ایدئولوژی همه اینطور نیست .وقتی آدم زندگی رو فقط برای خوشگذرونی ببینه غیر از این هم نمیشه وقتی ادم به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشه همین میشه .من به جراات میتونم بگم هیچ جوون با اعتقادی دست به چنین اعمالی نمیزنه.مطمئن هستم همین حالا تو این جمع هستن کسانیکه میگن :ای بابا مگه چیکار دارن میکنن خب باید از جوونیشون استفاده بکنن یا نه؟
من به این چیزا کار ندارم قصد هم ندارم برای دیگران نسخه بپیچم میگم اگه به هیچ اصولی پایند نیستیم لااقل انسان باشیم .آِا متلک گفتن یه کار انسانیه ؟چرا به خودمون اجازه میدیم روز دیگران رو خراب کنیم تا یه ذره بیشتر از روز خودمون لذت برده باشیم.بابا اصلا هیچ کس به تبعات کارهایی که میکنه توجه نداره .با روحیات دیگران بازی میکنن بعد هم به جهنم که چی میخواد بشه.اسم اینها اگه خودخواهی نباشه چیه؟چرا فقط به خودمون فکر میکنیم؟نمیدونم به هر حال یه عده این جوری دارن از زندگیشون لذت میبرن.
ببینین بشدت با اینکه بخوایم در تربیت پسر و دختر یکسان برخورد کینم مخالفم.چرا خانمها خیال میکنن حساسیتی که در مورد اونها وجود داره یه مدل تبعیضه؟ باید قبول کرد که خانمها از لحاظ روحی حساس تر هستن و از لحاظ جسمی هم آسیب پذیر تر.نظر شما چیه؟ شما فکر میکنین تو یه خانواده باید عین همون آزادیهایی که یک پسر داره رو یه دختر هم داشته باشه؟من خودم بارها و بارها شده که نیمه شب اومدم خونه.ولی مشخصه که اولا خانواده چنین چیزی رو برای یه دختر نمی پسنده بعدشم اگه یه دختر تا نیمه شب بیرون بمونه پدر و مادرش از دلواپسی میمیرن و زنده میشن.آیا پدر و مادر دارن نقش بازی میکنن؟ابدا .برای دختر خیلی بیشتر از پسر نگران هستن.حالا پسره بگه چرا بین من و خواهرم فرق میذارین ؟باید برای منم همونقدر نگران باشین.پسر و دختر تو دوست یابیهاشون هم تفاوت دارن همونطور که خودتون هم اشاره کردین پسرها عموماچندین و چند دوست دختر برای خودشون انتخاب میکنن در صورتیکه خانمها معمولا تعداد کمتری دوست پسر دارن .میگم اگه این چیزا ظلمه چرا خانمها خودشون دارن به خودشون ظلم میکنن خب شما هم با هر چند تا پسر که میشناسین دوست شین دیگه.راستی یه ظلم دیگه هم همون متلکه برای اینکه با پسرها برابر بشین شما هم لطف کنین از این به بعد به هر پسری که میرسین متلک بپرونین .خوبه که  برای تساوی بیشتر خانمها با ماشینهای سواری پسرهای جوون رو سوار کنن و بهشون تجاوز کنن.در ضمن باز هم برای ایجاد تساوی بین زن و مرد میشه روند روسپیگری رو هم بر عکس کرد. بابا زن و مرد با هم فرق دارن.دختر و پسر با هم فرق دارن.خودتونو بکشین هم نمیتونین بین اونا تساوی برقرار کنین چون امکان نداره.خیلی برام جالبه بدونم شما میخواین چطوری بچه تربیت کنین .یکی از بدبختیهای الان جامعه ما اینه که والدین امروز قبلا تو خونه پدر و مادراشون به اصطلاح آزادی نداشتن و الان بدن کمترین فکر و اندیشه ای آزادی بی رویه رو در اخیتار فرزندانشون میذارن چیزی رو که حتی خودشون هم تجربه نکردن.خدا خیرشون بده.چه دید بازی دارن.چقدر با مسایل خوب و منطقیبرخورد میکنن.امروزه برخورد راحت با مسایل جنسی یه نوع روشنفکری به حساب میاد.اگه شما بدون ازدواج با دوستتون روابط داشته باشین و خانواده تون اونو تصدیق کنن هم شما فهمیده این و هم خانواده تون. نمیدونم کی قراره تشکیل خانواده بده.نمیدونم خانواده های آینده تا چه حد میتونن سست باشن. حالم داره بهم میخوره .من یکی عقب مونده ام .نمیخوام پیشرفت کنم مگه زوره؟ من هنوز هم میگم خانواده.خانواده هم یه محیط باز نیست که هر کسی سرش رو بندازه بیاد توش.مثل خانواده های غربی که ازدواج میکنن ولی هنوز دوست پسر و دوست دختر دارن.فرهنگ غربی خیلی با کلاسیه نه؟ یه سر به دادگاههای خانواده بزنین .یه نگاه به آمار طلاق در سالهای گذشته بندازین.ما خیلی از غرب تو این زمینه دور نیستیم.نمیدونم آیا میشه تو دور و زمونه ما بچه پاک تربیت کرد یا نه؟خیلی ها حسرت آزادیهایی رو میخورن که نسل بعد دارن .من دلم براشون میسوزه!!!اگه به مسایل سطحی نگاه کنیم هیچ چیزی مشکل نداره.مگه چی میشه یه پسر و دختر با هم دوست باشن؟ مگه چی میشه با هم روابط داشته باشن؟خودشون برای زندگی خودشون تصمیم گرفتن .مگه چی میشه یه پسر چند تا دوست دختر داشته باشه .و هزار تا مگه چی میشه دیگه.آره بابا هیچی نمیشه همونطوری که وقتی یه دختر از فرط بدبختی مجبور به خودفروشی میشه .مگه چی میشه هیچی.بابا اصلا هیچی مهم نیست .خدا هم ما رو آفریده بریم لذت ببریم .ما هم همه مون خدا رو ته دلامون دوست داریم خیلی هم مخلصشیم( خیلی جالبه من تو همین اینترنت دیدم که بعضی جاها حتی به خدا هم گیر دادن!!!) شما هم زیاد به دل نگیرین چشم به پسرا هم میگیم دیگه دنبال دخترای پاک برای ازدواج نگردن چون پاکی هم اصلا مهم نیست .می بینین خوب دنیاییه ما داریم الکی برای خودمون سختش میکنیم.

 

درد

تندتند حرف میزد. پیش از آن‌که بفهمم چه می‌گوید، قصه‌اش تمام شد. هنوز باورم نمیشد که در یک قدمی یک روسپی واقعی نشسته‌ام. اما او چهره‌اش، نگاهش، حرف زدنش و دست‌هایش هیچ فرقی با زن‌های دیگر نداشت. وقتی گفت دلش برای بچه‌ها تنگ شده، مثل یک دختر 17 ساله اشک در چشم‌هایش جمع شد. وقتی از کتک‌های برادرش حرف میزد، مثل یک دختربچه دستش را کشید روی زخم‌هایش. او یک دختر 17ساله بود.

چه شد که این کار را  شروع کردی؟

اوضاع از همان اول خراب بود، بابام زن داشت و یک پسر که ننه‌ام را گرفت. زنش پسرش را برداشت و آمد تهران. ننه‌ام هم هی زایید، هی زایید، شدیم 9 تا. سر پسر آخری، عمرش را داد به شما و من ماندم و 7 تا بچة کوچک، یک داداش داشتم بزرگ‌تر بود. کلاس چهارم بودم که بابام گفت باید بچه‌ها را بزرگ کنم. تازه رفته بودم توی 16 که بابام مٌرد، از خیلی وقت پیش مریض بود. داداشم آمد تهران، آدرس داداش بزرگه را پیدا کرد، برگشت شهرستان، ما را هم آورد تهران. اسلام‌شهر مینشست، دو تا اتاق داشت، کوچک کوچک. زن گرفته بود، سه تا بچه داشت، مادرش هم مرده بود.

یادم نمیرود روزی که رسیدیم تهران. نٌه‌تایی رفتیم دمِ در، زن‌داداش در را که باز کرد، قلبش گرفت. بعد از آن 14 نفر توی دو تا سوراخ موش میلولیدیم. شب‌ها آن‌قدر چفت هم میخوابیدیم که نمیتوانستیم غلت بزنیم. یک روز رفتم سبزی‌فروشی، آنجا دوست پیدا کردم. زری. دختر خوبی بود. لباس‌های خوشگل پوشیده بود. با هم ترکی حرف زدیم، دوست شدیم. فردایش رفتم خانه‌شان. یک مانتو داشت که خیلی خوشگل بود. داد من بپوشم. با هم رفتیم تا مغازه و دگمه خریدیم. همه نگاهم میکردند، خوشگل شده بودم. داداشم توی همان محل کار میکرد، شاگرد بنّا بود. شب که آمد خانه، تا خوردم کتکم زد. اگر زن‌داداش نبود،  مرا میکُشت. میگفت: «دو روزه آمدی تهران، خراب شدی. این لباس چی بود تنت کرده بودی؟ آبروی مرا بردی.» شب آن‌قدر تنم درد گرفته بود که تا صبح نخوابیدم. اذان را که گفتند از خانه زدم بیرون. گفتم میروم پیش خاله. برمیگردم شهرستان. اقلاً آنجا شوهر میکنم و راحت میشوم از دست اینها.

پولم کم بود، رفتم ترمینال جنوب. خلوت بود. نفهمیدم کجا باید بروم. خوابم گرفت، روی نیمکت خوابیدم. توی خواب فهمیدم یکی کنارم نشسته. پریدم. اکبر بود. برایم ساندویچ خرید. از دیشبش هیچی نخورده بودم. وقتی برایش تعریف میکردم که چه شده، گریه‌ام گرفت. رفتیم برایم بلیت بخره، گفتند عصر میفروشند. رفتیم خانه‌اش. نهار خوردیم. خسته بودم، دراز کشیدم که بخوابم. آمد پهلوم[…]مهربان بود. ساعت 6 گفتم: «برویم ترمینال.» گفت: «خودت برو.» گفتم: بلد نیستم.» گفت: همان‌طور که صبح پیدا کردی، حالا هم پیدا میکنی.» گفتم: «نمیآیی؟» گفت: «نه. برو گمشو.» گریه‌ام گرفت، آمدم بیرون. تا با اتوبوس رسیدم ترمینال، شب شده بود، بلیت نبود. خواستم بخوابم. دیگر روی نیمکت نخوابیدم. رفتم توی دستشویی. تازه چرتم گرفته بود که سر‌و‌صدا بلند شد. کمیته ریخت آنجا. من بودم و چند تا دختر دیگر، همه‌مان را بردند، رفتیم کلانتری . فردا صبح فرستادند پزشکی قانونی. از آنجا برگشتیم کلانتری. رفتیم دادگاه. یک آقایی بود، قاضی، اصلاً نمیفهمیدم چه میگفت. خوابم میآمد. خواستم برایش بگویم که چه شده. اما نمی‌توانستم. آخرش برایم حکم داد، 80 تا شلاق، 30 هزار تومان پول.

وقتی شلاق میزدند، دردم میگرفت. دلم درد میکرد، پاهایم میسوخت. اولش داد کشیدم. بعد چادرم را با دندان گرفته بودم، فشار میدادم. احمق بودم. تازه 16 سالم شده بود، بچه بودم، دلم برای زن‌داداشم تنگ شده بود. دلم برای کتک‌های داداشم تنگ شده بود. وقتی شلاق میخوردم، هنوز دست‌هایم از کتک‌های او کبود بود.

شلاق‌ها که تمام شد، گفتند: «چه‌قدر پول داری؟» گفتم: «هیچی.» گفتند: «خبر بده خانواده‌ات بیایند.» گفتم: «خانواده ندارم.» گفتند: «پس برو سوار شو.» سوار مینی‌بوس شدم و رفتم زندان. سه ماه حبس کشیدم.

بعد که ولم کردند، ماندم توی خیابان، نه پول داشتم، نه جایی را بلد بودم. یک تلفن سکه‌ای پیدا کردم و زنگ زدم به همان همسایة محله‌مان، زری. دفعة اول که صدای مرا شنید قطع کرد. دوباره زنگ زدم. گفت: «برادرت میخواسته یکی از پسرهای محل را که فکر کرده تو را برده، بکشد. بعد هم با چاقو آمده توی محل و گفته: این چاقو را برای کشتن مریم تیز کرده‌ام.» بعدگفت: «اصلاً این طرف‌ها پیدایت نشود، دیگر هم به من زنگ نزن.»

همان‌طور که توی دکة تلفن گریه میکردم، یک پسره آمد، با هم حرف زدیم، رفتیم خانه‌اش. وقتی میخواستم بیایم بیرون، بهم پول داد. چند شب توی پارک خوابیدم. بعدش زنگ زدم به زری، مامانش گوشی را برداشت. بعد با زری حرف زدم. هی میپرسید: «کجایی؟» گفتم: «پارک لویزان.» گفت: «شب کجایی؟» گفتم: «همان‌جا.» گوشی را گذاشت. شب خوابیده بودم لای کارتن‌ها که دیدم صدا میآید. بلند شدم، دیدم داداشم است، خندیدم و گفتم: «آمدی دنبالم؟» گفت: «آره، بیا برویم.» مرا برد وسط جنگل، دیدم با خودش طناب آورده. فکر کردم می‌خواهد مرا بزند. گفتم از شلاق که بدتر نیست، بگذار بزند، بعد می‌رویم خانه. اما طناب را بست به درخت، سرش را گرد کرد، مرا بغل کرد و گردنم را گذاشت توی طناب. داشتم میمردم. نفسم بند آمده بود. گفتم: «داداش، مُردم.» گفت: «بهتر، زودتر.» چشم‌هایش قرمز شده بود. وقتی ولم کرد، درخت تکان خورد، خم شد. پایم رسید به زمین، نفس کشیدم. داداشم دوید رفت تا درخت را صاف کند، یک مرتبه نور چراغ افتاد رویم، داداش دررفت، شاخة درخت شکست، پلیس‌ها مرا گرفتند، خر‌خر میکردم، بردنم بیمارستان. وقتی خواستم از داداشم شکایت کنم، گفتند: «هنوز به سن قانونی نرسیده‌ای.» برگشتم توی خیابان. اوایل کنار خیابان میماندم تا ماشین بیاید، بعضی وقت‌ها هم با موتور میرفتم یا حتی پیاده، فقط شب بهم جا میدادند، قیمتش مهم نبود. بعد کم‌کم یاد گرفتم پول بگیرم. پول‌ها را میگذاشتم توی کیسه زیر یک پل تا آن‌قدر زیاد شد که آمدم خانه گرفتم. حالا هم وضعم بد نیست. یک سال است که از داداشم خبر ندارم. دیگر هم به زری زنگ نزدم. اما دلم برای بچه‌های داداش تنگ شده.

 

سن فحشا پایین آمده، این را همه میگویند. محققان، جامعه‌شناسان، مسئولان سازمان بهزیستی و حتی مرد‌ها. آمار فحشا بالا رفته، این را هم همه خبر دارند اما هیچ آمار دقیق و قابل اعتمادی در دست نیست. از آمارهای حیرت‌آورِ چند صدهزار تایی هست تا کمتر.

اما عمق فاجعه بیش از آمار و ارقام است. در خیابان‌ها که راه میروی، پای صحبت متقاضی‌های بی‌نام و نشان پولدار که مینشینی، تا متقاضی‌های کم‌پول و قانع(!) همه از کالاهای کم‌سن حرف میزنند: «نهایت 15ساله»، «20 ساله‌ها از دور خارج میشوند، تاریخ مصرفشان گذشته!» «هر چه بچه‌تر، بهتر».

و کالاها حالا از تولید به مصرفند، مثل همه چیز که سریع شده. با یک تلفن، از این سوی دنیا با آن سوی دنیا حرف میزنی، با اشارة یک انگشت، تمام اخبار جهان، رسمی و غیررسمی، بر روی مانیتور کامپیوتر شکل میگیرد. بچه‌های 5 ساله به‌راحتی با کامپیوتر کار میکنند، نابغه‌های 17ساله جوایز المپیادها را میربایند و بچه‌های 10 ساله به‌راحتی جیب‌بری میکنند. حتی درآمد یک نوزاد دو ماهة گدا از مادر معتادش بیشتر است. پس در این وانفسای سرعت و تکنولوژی، عجیب نیست که دنیای فحشا نیز کالاهای ارزان‌تر، جوان‌تر و در دسترس‌تر را به‌ گرداب تباهی بکشاند.

 اما این وضعیت مختص تهران نیست. شهرستان‌ها نیز از دور عقب نمانده‌اند، نه در اعتیاد، نه در فحشا. تنها تمایز تهران این است که بیشتر اطلاعات رسانه‌ها از این شهر پرجمعیت که یک ششم جمعیت کشور را در خود جا داده تهیه میشود. با این حال، وضعیت شهرستان‌ها هم قابل بررسی است.

گفت‌وگوی صریحی با یک کارشناس امور تربیتی انجام داده‌ایم که می‌خوانید. البته به‌دلیل دور بودن راه ـ هزار کیلومتر یا کمی بیشتر ـ گفت‌وگوی ما تلفنی انجام شده است.

شما هم شنیده‌اید که سن فحشا پایین آمده است؟

بله. گاهی به دخترهای 11،12 ساله‌ای برمی‌خورم که دچار مشکل هستند، سردرگمند، مدام به گوشه‌ای خیره میشوند، کم‌حرف و گوشه‌گیرند، انگار در خیالشان تجربه‌هایشان را مرور میکنند، گاهی از یادآوری خاطراتشان ناراحت میشوند و گاهی لبخند میزنند.

اصلاً این دخترهای 11،12 ساله بالغ شده‌اند؟

نه، بلوغ جسمی ندارند، حتی اندامشان به اندازة کافی رشد نکرده. اما گویا این مسائل برای مشتریان مهم نیست. دختربچة 11،12 ساله به‌ندرت زیبا به نظر میرسد. گاهی فکر میکنم هیچ رحم و شفقتی در بعضی مردها باقی نمانده. واقعاً وحشتناک است.

آیا ارتباط کامل برقرار میشود؟

نمیدانم. چون اکثر این دخترها در این سن‌و‌سال به پزشکی قانونی نمیروند. اما فکر میکنم ارتباط کامل نیست زیرا طرف مقابل آنها هم میترسد.

این مردها در چه ردة سنی هستند؟

معمولاً زیر 30 سال هستند. برای پسرهای حدود 20 سال برقراری رابطه با دختربچه‌ها جذاب‌تر است.

دختربچه‌ها در ازای این کار پول میگیرند؟

اکثراً نه، لااقل در ابتدای کار پول نمیگیرند. بعضی با یک هدیة کوچک هم فریب می‌خورند.

این دختربچه‌ها درک درستی از کاری که انجام میدهند دارند؟

معمولاً نه. یک‌بار دختر 11ساله‌ای پیش من آمد و گفت: «من دیروز یک دوست پیدا کردم.» گفتم: «چه خوب، اسمش چیست؟» گفت: «نمیدانم، نپرسیدم.» گفتم: «چه‌طور نپرسیدی و با او دوست شدی؟» گفت: «توی خیابان دیدمش، آمد گفت: میخواهی برایت ساندویچ بخرم؟ گفتم: آره، گفت: پس بیا بریم خانة ما. من هم رفتم ]...[ بعد رفتیم برایم ساندویچ خرید. خوشمزه بود.»

آن‌قدر این دختر کودک بود که نمیدانست چه‌کار کرده، پرسیدم: «اگر یک‌بار دیگر دوستت را ببینی با او میروی؟» گفت: «اگر برایم ساندویچ بخرد، آره. آخر من تا دیروز ساندویچ نخورده بودم.»

این مثال‌ها نشان میدهد که ریشة اصلی گرایش به روسپی‌گری فقر اقتصادی و فرهنگی است. من بچه‌هایی را دیده‌ام که شب‌ها غذایی برای خوردن ندارند.

وضعیت خانواده‌هایشان چه‌طور  است؟

مهم‌ترین مسئلة این خانواده‌ها اعتیاد است، مخصوصاً در مناطق حاشیه‌نشین. پدر و مادر معمولاً معتاد هستند و بچه‌ها به پدر و مادر و یا مهمان‌ها مثل گارسون سرویس میدهند. علاوه بر این از بچه‌ها برای خرید و فروش مواد، انتقال مواد و حتی آماده کردن منقل استفاده میکنند.

در بچه‌ها هم اعتیاد دیده‌اید؟

نه، اعتیاد در ردة 11،12 سال خیلی کم است. مگر این‌که پدر و مادر به‌زور آنها را معتاد کنند.

مشروبات الکلی چه‌طور؟

نه، خیلی کم است. فقط یک مورد مشکوک به صرع به من معرفی شده بود که بعد فهمیدم معتاد به الکل است.

ممکن است که پدر و مادر دخترشان را به فحشا بکشانند؟

در مواردی که من روبه‌رو شده‌ام معمولاً منکر این ماجرا شده‌اند. البته مادرها حتی اگر باخبر هم بشوند سعی میکنند آن را پنهان کنند. میگویند اگر پدرش بفهمد، میکشدش. اما مواردی را هم دیده‌ام که پدر فهمیده و هیچ کاری نکرده است.

یک مورد هم داشتم که دختر با مادرش کار میکرد. هر روز بعد از ساعت چهار بعدازظهر، میدیدم که دارند میروند. از دختربچه که میپرسیدم: «کجا میروید؟» میگفت: «میرویم مهمانی.»  دختر 12 ساله را طوری آرایش میکردند که انگار 30 ساله است. بعدها شنیدم که قیمت دختر از مادر بیشتر است. مادر هیچ‌وقت نمی‌گذاشت دخترش را تنها ببرند. میگفتند: «این کار را میکند تا خودش هم مشتری داشته باشد.»

میدانید قیمت این دختر‌بچه‌ها چه‌قدر است؟

نمیدانم. اما راستی قیمت یک ساندویچ در تهران چه‌قدر است؟

 

دکتر مهدیس کامکار، روان‌پزشک، در این زمینه میگوید: «یکی از مهم‌ترین مسائل کودکان در مقاطع مختلف رشد، پاسخ دادن به این پرسش است: “من که هستم؟" این سؤال اولین بار در دو تا سه سالگی مطرح میشود. کودک در پاسخ به این پرسش میگوید: "دختر" یا "پسر" . او تفاوت دختر و پسر را در نوع لباس آنها میداند. دخترها دامن میپوشند، موهایشان بلند است، لاک میزنند. کودک پاسخ این سؤال خود را از 3  تا 12 سالگی مییابد.

بعد از رسیدن به سن بلوغ، بار دیگر پرسشِ "من که هستم؟" مطرح میشود. دختر یا پسر در مقطع سنی 10 تا 14، دیگر به دنبال هویت جنسی نیست بلکه در جست‌وجوی هویت وجودی خود است؛ هویتی که عقاید، آرمان‌ها، باورها، اخلاقیات و وجدان فرد بر مبنای آن شکل میگیرد. در این زمان اگر بین هویت فرد و هویت اجتماع فاصله وجود داشته باشد، او دچار ازهم‌گسیختگی خواهد شد. این هویت‌ها (فردی و اجتماعی) را اطرافیان میسازند. اطرافیان هستند که دختر نوجوان را فردی موفق یا ازهم‌گسیخته  میکنند. وقتی به نوجوان میگوییم: دروغ نگو، و خودمان دروغ میگوییم، وقتی به او میگوییم: سر قولت بمان، و خودمان سر قولمان نمیمانیم، وقتی به او میگوییم: تظاهر نکن، و خودمان تظاهر میکنیم، تمامی معیارهای اخلاقی و آرمانی او را در هم میشکنیم و او دچار ازهم‌گسیختگی شخصیتی میشود.»

دکتر حمیدرضا مرتضوی، روان‌پزشک، نیز معتقد است: «احتیاجی به تحلیل نداریم. کافی است خودتان را بگذارید جای نوجوانی که شب تلویزیون نگاه میکند، کانال‌ها را عوض میکند و انواع موسیقی را از طریق رادیو میشنود، در سریال‌های خارجی می‌بیند که چه‌طور زنان و مردان به‌راحتی با هم معاشرت میکنند، در سریال‌های برنامة کودک و نوجوان، دختر و پسر را می‌بیند که در یک کلاس کنار هم مینشینند، با هم بازی میکنند، اردو میروند و زندگی میکنند. او احتمالاً برنامه‌های ماهواره را هم نگاه میکند و میبیند که ارتباط زنان و مردان چه‌قدر راحت است. این نوجوان میخوابد و صبح فردا که بلند میشود مقنعه سرش میکند، موهایش را میپوشاند و به مدرسه میرود. در مدرسه در مورد تقوا، پرهیزکاری و رعایت موازین اخلاقی آموزش میبیند. از مدرسه که بیرون میآید، اگر بخواهد استراحت کند، بار دیگر مقابل تلویزیون یا پای کامپیوتر مینشیند. اگر به پارک برود با انواع و اقسام فروشنده‌های مواد مخدر و دختران رها روبه‌رو میشود. اگر او بخواهد خرید کند، به کجا میتواند برود: بازار گلستان؟ بازار قائم؟ میدان ولی‌عصر؟ هفت‌حوض؟ تهران‌پارس؟ میدان پیروزی؟ صادقیه؟ هیچ‌‌کدام از اینها شبیه هم نیستند ولی هیچ‌کدام هم شبیه آنچه نوجوان در مدرسه میآموزد یا در رسانه‌ها میبیند نیستند. و با تمام این تناقض‌ها، کافی است بخواهد با شیوة زندگی یک پسر آشنا شود، حتی از سر کنجکاوی و نه از غریزة جنسی. قاعدتاً او در این سن چیز زیادی از این روابط نمیداند، اما همه او را متهم میکنند. در حالی‌که اطلاعات زیادی در مورد حیثیت ندارد مادر و پدر بر سرش میزنند که: تو حیثیت ما را بر باد دادی! و اگر پایش به سیستم‌های بازدارندة رسمی باز شود، "رابطة نامشروع" را بر صورتش حک میکنند. تمامی این برخوردها سبب میشود اصلاً چیزی به نام هویت در او شکل نگیرد.»

یکی از مهم‌ترین تحلیل‌هایی که در مورد بحران‌های اجتماعی موجود در نسل نوجوان ارائه میشود، بر رها شدن نوجوانان در جامعه صحه میگذارد. به نظر میرسد تا پیش از وقوع انقلاب در کشورمان، خانواده‌ها به دلیل  بی‌اعتمادی به سیستم‌های تربیتی و پرورشی موجود، خود مسئولیت تربیت فرزندانشان را بر عهده میگرفتند. در جامعة اسلامی، خانواده‌ها به مدارس و جامعه اعتماد بیشتری دارند و بخشی از مسئولیت تربیت کودکانشان را بر عهدة آنها گذاشته‌اند. متأسفانه سیستم آموزشی و پرورشی حاکم بر مدارس نتوانست نتیجة مطلوبی به‌بار بیاورد.

غنچه راهب، کارشناس ارشد روان‌شناسی و مددکاری اجتماعی، در این زمینه میگوید: «باید قبول کنیم تاکنون نوجوانان ما پاسخ پرسش‌های خود را از جامعه دریافت نکرده‌اند. باید قبول کنیم که ما نتوانستیم الگوهای مذهبی خود را برای نوجوانان به‌خوبی روشن کنیم و کار فرهنگی صحیحی انجام دهیم.

در تمامی سال‌های گذشته، بعضی مربیان امور تربیتی در مدارس بیشتر کار بازپرس را انجام میدادند. آنها تصاویر نامطلوب و غیر زیبا از مذهب ارائه میدادند و با نادیده گرفتن خواسته‌ها و نیازهای نوجوانان تلاش میکردند علایقی ایجاد کنند که بچه‌ها به‌هیچ‌وجه آنها را نپذیرفتند. زمانی سیاست حاکم بر نوجوانان اِعمال محدودیت‌های بسیار شدید بود و حالا دیگر هیچ‌چیز را نمیتوان کنترل کرد. کافی است یک زن چند دقیقه کنار خیابان بایستد تا چندین اتومبیل در برابرش توقف کنند. این در واقع نماد بیرونی اتفاقی است که افتاده ولی چون هیچ‌کس ریشه و پایه و علت‌های آن را نمی‌بیند نمی‌شود جلویش را گرفت. وقتی هیچ راه‌حلی برای کنترل این ماجرا نداریم، آینده نیز نامعلوم است. این به معنی رها شدن جامعه است.»

نکتة مهم این است که در جامعة ما فاصلة جنسی با دقت هرچه تمام‌تر رعایت میشود. دخترها و پسرها به‌دقت دور از هم نگهداری میشوند و حتی به این نکته توجه کافی می‌شود که  مدارس دخترانه و پسرانه همزمان تعطیل نشوند. اما همین دخترها و پسرها، پس از خروج از مدرسه، تمامی محدودیت‌های خود را در جامعه جبران میکنند. پرسش اینجاست که در تربیت کدام‌یک اشتباه کرده‌ایم: کالا یا مشتری؟

راهب پاسخ میدهد: «پدر و مادرهای سخت‌گیر به بچه‌ها حق انتخاب نمیدهند و از شیوه های تربیتی استبدادی استفاده میکنند. درصد نوجوانانی که این خانواده‌ها را ترک میکنند بسیار زیاد است. در برابر آنها، تعداد دختران فراری در خانواده‌هایی هم که از تربیت فرزندان خود غافلند و دچار اعتیاد یا فساد اخلاقی هستند زیاد است. پس هر دو شیوة تربیتی استبدادی و بی‌تفاوتی شیوه‌های نادرستی هستند.

متأسفانه در جامعة ایران همیشه در مورد دخترها سخت‌گیری بیشتری می‌شود. حتی در بعضی خانواده‌ها که داشتن دوست دختر برای پسر نوعی ارزش محسوب میشود، دخترها حق ندارند به‌تنهایی از خانه خارج شوند.

جامعة امروز ما به جایی رسیده که دخترها خواهان حقوق برابر با پسرها هستند اما هنوز خانواده‌ها این مسئله را نمیپذیرند. زیرا اگر پسری بخواهد ازدواج کند، سعی میکند دختری را انتخاب کند که به‌اصطلاح آفتاب و مهتاب ندیده باشد. اما در مورد پسرها محدودیتی وجود ندارد و تنها مسائل مالی و میزان تحصیلات مهم است.

خانواده‌ها میدانند که حق برابر دختران و پسران در جامعه جا نیفتاده، به همین دلیل در برابر دختران مقاومت میکنند. دخترها هم در برابر این محدودیت عکس‌العمل نشان میدهند و خواهان حقوق خود هستند.»

 

صورت گرد و گوشتالودی دارد. پوستش تیره است. کمی آفتاب‌سوخته شده، چشمان درشتش عسلی است، در تضاد با پوست تیره‌اش. دور چشمانش را خط سیاهی پوشانده، لب‌هایش قرمز قرمز است. موهایش از زیر روسری بیرون ریخته، طلایی رنگ شده با تکه‌های نامساوی سیاه:

15ساله‌ام.

چه شد که از خانه بیرون آمدی؟

یک روز از مدرسه برمیگشتم که عباس افتاد دنبالم. تا دم خانه آمد. مدام قربان‌‌ صدقه‌ام میرفت. تا یک هفته هر روز آمد ولی من محلش ندادم. اولین روزی که جواب سلامش را دادم، داداشم دید. راست گذاشت کف دست بابام. همان شب بابا با کمربند به جانم افتاد، تمام تنم کبود شد، بعد هم مرا توی زیرزمین زندانی کرد. زیرزمین موش داشت. داشتم از ترس میمردم. هر چه جیغ می‌کشیدم هیچ‌کس به دادم نمی‌رسید. فردا که بابا رفت سرِ کار، خواهرم یک لقمه نان و پنیر از زیر درِ زیرزمین بهم داد. تا یک ماه کارش همین بود. یک ماه حمام نرفتم، لباس‌هایم را عوض نکردم. یک چاه بود وسط زیرزمین، آنجا قضای حاجت میکردم، آب نبود صورتم را بشویم. یک شب، نصفه‌شب بود که یک شیشه را شکستم و خودم را کشیدم توی خیابان. نه چادر داشتم، نه روسری، رفتم از مسجد چادر دزدیدم. داشتم میرفتم ترمینال که کلانتری مرا گرفت. ساعت شش صبح مرا بردند دم در خانه تحویل دادند. دوباره کتک خوردم. این دفعه بابا مرا توی زیرزمین آویزان کرد. یک چنگک بسته بود به سقف که وقتی گوسفند میکشت آنجا آویزان میکرد، پاهای مرا به همان چنگک بست و برعکس آویزانم کرد. عصر آبجی‌ام آمد، طناب را برید و گفت: «برو.» گفتم، «تو را میکشد.» گفت: «تو برو من یک کاری میکنم.»

بهم چادر و پول داد. یکراست آمدم دم میدان، سواری گرفتم و آمدم تهران.

حالا چه‌کار میکنی؟

توی یک خانه کار میکنم. خانم به‌هم پول میدهد، میگذارد بروم گردش. بعضی وقت‌ها خودش برایم کار می‌آورد، بعضی وقت‌ها خودم کار پیدا میکنم.

نمیخواهی به خانه برگردی؟

نه. یک بار زنگ زدم با خواهرم حرف زدم، می‌گفت تا یک هفته بعد از رفتن من، هر روز از بابا کتک خورده تا بگوید من کجا رفتم. مامان هم گفته اگر نازی را پیدا کنم آتشش میزنم.

چرا؟

مامان گفته وقتی قرار است آن دنیا به‌خاطر من توی آتش بسوزد، باید این دنیا خودش مرا آتش بزند.

 

دکتر کامکار معتقد است: «از لحاظ جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی، بی‌هویتی و گم‌گشتگی افراد به دنبال هر تحول و در پی هر جنگی بروز میکند. در زمان جنگ، مردم از هر طبقه و فرهنگ، به دلیل خطری که وطنشان را تهدید می‌کند، به هم نزدیک میشوند. اما پس از پایان جنگ، شکاف‌های عمیق اجتماعیِ به‌وجودآمده سبب می‌شود طبقات اجتماعیِ تعریف خود را از دست بدهند، در نتیجه جامعة شهری و حتی روستایی مخدوش شود.»

دکتر کامکار یکی از علل کاهش سن فحشا را تغییرات اجتماعیِ دو دهة اخیر کشور می‌داند و میگوید: «در جامعة ما همه مقصرند اما همه به‌نوعی قربانی هم هستند.»

به عقیدة او، یکی از علل رواج بی‌بند‌و‌باری در میان مردان، که منجر به زیاد‌ شدن متقاضی و در نتیجه افزایش کالا در جامعه شد، به دست آوردن ثروت‌های بدون پشتوانه است. وی میگوید: «در جامعة امروز ما، عده‌ای بدون آن‌که از پشتوانة  فرهنگی برخوردار باشند به‌طور مقطعی صاحب ثروت شدند، عدة بیشتری هم که در یک جامعة طبیعی باید در حد متوسط باشند، به زیر خط فقر رانده شدند. این تفاوت زیاد باعث میشود از سویی طبقة ثروتمند از ثروت خود برای لذت‌جویی افراطی استفاده کند، و از سوی دیگر طبقة زیر خط فقر برای کسب درآمد به هر کاری تن دهد چرا که می‌بیند در جامعة امروز هر مشکلی با پول حل میشود.»

اما به ‌نظر میرسد عامل دیگری نیز در رواج انحرافات اخلاقی  میان نوجوانان مؤثر است: نداشتن خط فکری مشخص و آرمان معین. دکتر کامکار در این زمینه چنین توضیح میدهد: «ما نمیتوانیم جامعه‌ای را بدون توجه به پیشینة آن متهم کنیم. کسانی که در دوره‌های مختلف اجتماعی به تحلیل عادت نکرده‌اند، با کوچک‌ترین مسئله‌ای از فکر کردن روی‌گردان میشوند و به سراغ شیوه‌های ساده‌تر زندگی  میروند. یکی از ساده‌ترین شیوه‌های زندگی رو آوردن‌ به اعتیاد است. با مصرف مواد مخدر، فرد بدون این‌که نیازی به فکر کردن داشته باشد، در خیال خود بهترین رویاها را میپروراند و از آن لذت میبرد. یکی از پیامدهای ناگوار اعتیاد هم تن دادن به فحشاست چرا که فرد با کسب درآمد بدون نیاز به تفکر می‌تواند به آن رویاهای زیبا بازگردد.»

 

اسمم هلن است. 18 سال دارم، در تهران به دنیا آمدم، ازدواج کرده‌ام و یک بچه دارم.

چه‌قدر درس خواندی؟

تا پنجم دبستان.

مدرسه را دوست داشتی؟

خیلی خوب بود. اما از وقتی داداشم به دنیا آمد، چون مامانم اینها او را بیشتر دوست داشتند، من حسودی‌ام میشد، درس نمیخواندم.

چند ساله بودی که او به دنیا آمد؟

هفت سالم بود. بعد من چهارم دبستان که بودم، او بزرگ شده بود. مامانم اینها یک‌جور دیگر با او رفتار میکردند. من دوچرخه میخواستم برای علی میخریدند، میگفتم کامپیوتر میخواهم، میگفتند آن را خریده‌ایم برای علی. عقده‌ای بارم آوردند.

پدر و مادرت چه‌کاره بودند؟

پدرم کارگاه […] داشت، مادرم خانه‌دار بود.

پدر و مادرت با هم خوشبخت بودند؟

آ‎ره، همة خانواده‌مان خوشبخت شدند، فقط من بدبخت شدم.

پدر و مادرت اعتیاد نداشتند؟

بابام فروشنده بود اما مادرم میکشید. پدرم تریاک میفروخت، گرفتند و بردندش زندان، 79 آزاد شد.

رابطة پدرت با تو چه‌طور بود؟

خوب! یک‌بار بچه بودم، کلاس پنجم، بابام از زندان آمده بود مرخصی یک‌ماهه. یک پسره بود، امیر، داشتم از مدرسه میآمدم خانه، سلام کرد، من هم جواب دادم، قرار گذاشت که یک ساعتی برویم توی پارک. میخواست حرف بزند. بابام بالای پشت‌بام بود، دید، آمد پایین آن‌قدر مرا زد که مگر نگفتم با پسرها حرف نزن، بعد مرا برد بالا، تلفن را پرت کرد توی سرِ مادرم که: «فلان‌فلان شده، میگویم نگذار برود مدرسه، تو حرف گوش نمیکنی.» دست مرا سوزاند، مامان و علی را بیرون کرد. مامان رفت پایین که شوهر عمه‌ام را بفرستد بالا ضمانتم را بکند، بابا در را قفل کرد، من ایستادم لب پنجره. گفتم: «اگر بیایی خودم را میکشم.» چاقو گرفت: گفت: «اگر نیایی پایین چاقو را پرت میکنم به صورتت به قلبت که بمیری.» من آمدم پایین. مثل سگ پشت گردنم را گرفت، از پنجره پرتم کرد پایین، همة محل شاهدند. پزشکی قانونی رفتم، هنوز نامه‌هایم هست. دو ماه بیمارستان خوابیدم. پایم شکست، از دو جا، با دو تا از استخوان‌های پشتم. هنوز بروی تو محل بپرسی چرا محمد سگ‌باز دخترش را انداخت پایین، همه قصه را میگویند. بابام اسم و رسم دارد، لات محله است، همه او را میشناسند.

مادرت چه‌کار میکرد؟

تریاک میکشید. بابام که رفت زندان، چهار سال به پایش نشست. زندان هم فقط ماهی یک‌بار ملاقات شرعی میداد. بعد میگفت مگر من چند سالم است که هشت سال به پای این، بدون شوهر بمانم. چهار سال همین‌طوری ماند، چهار سال بعد با دوست بابام عروسی کرد، الان رفته شهرستان.

چه شد که ازدواج کردی؟

مادرم با پسرها رفت‌و‌آمد داشت، به ما محل نمیگذاشت. من اول با امیر دوست بودم، بعد گفت بیا ازدواج کنیم. پدرم موافقت نکرد، از زندان وکالت نداد. پسره گفت: «بیا خودمان همین‌طوری ازدواج کنیم تا اینها راضی بشوند.» شش ماهه حامله بودم، پسره گفت: «بچه از من نیست، بچه را میخواهی بیندازی سر من؟»

چند سالت بود؟

تازه 13 سالم تمام شده بود.

مدرسه میرفتی؟

نه.

چرا؟

چون باهاش دوست بودم. نزدیک بود داداشم معتاد به تریاک بشود. مادرم می‌گفت بِکِشد. هر وقت دندان‌درد یا سرما‌خوردگی میگرفتیم، میگفت: «این خوبتان میکند.» داداشم یک ماه سرماخوردگی عجیبی گرفته بود، بعدش هم سرخک، تمام یک ماه مادرم بهش تریاک میداد. آن‌ موقع بابام زندان بود.

چرا مادرت طلاق گرفت؟

چون با دوست‌های بابام رفته بود. بابام تو محل آبرو داشت. حالا دیگر نمیتواند برود محل، وقتی میرود، همه نشانش میدهند که این بود که زن و دخترش...

مراسم ازدواجت چه‌طور بود؟ خواستگاری هم آمد؟

شانه‌هایش را بالا میاندازد.

نوچ.

کجا بود؟

خانة خودمان. مادرم رفته بود زندان ملاقات، زنگ زدم که بیاید. گفتم که تنهایم… قبلاً هم میآمد تریاک میکشید. من به مامان‌بزرگم گفتم، دیدم میزند توی سرش، که اگر محمد بفهمد تو را میکشد. من هم نامه نوشتم که یا این، یا خودم را میکشم. سه بار خودکشی کردم، مرگ‌موش و قرص خوردم اما نمردم. بابام از زندان به مادربزرگم وکالت داد. رفتیم محضر، بابایم نبود. مادربزرگم بود، عمویم بود، با همان مردی که با مادرم ازدواج کرد و مادرم. یک حلقه کردند دست من و  و یک حلقه هم دست او. دوازده تا النگو به من داد و یک گلوبند، همین. اصلاً برایم عروسی نگرفت.

کجا زندگی میکردید؟

مادربزرگم برایمان خانه گرفت. خودش هم با ما بود. اما وسایل را نو خریدند و بهم دادند. جهاز، سیسمونی، همه‌چیز نو بهم دادند. سه‌بار بهم جهاز دادند، همه را امیر به‌خاطر هروئینش میفروخت. یک وقت میدیدم خانه خالی شده.

چه‌طور شد امیر معتاد شد؟

این‌‌که مرا میخواست و بابام بهش نداده بود، هروئینی‌اش کرد. من رفته بودم بچه را واکسن بزنم. آمدم دیدم دارند یک چیزی را با دستمال کاغذی لوله میکنند. به امام حسین، نمیدانستم چیست. وقتی زرورق را درآوردند، فهمیدم. گفتم: «امیر بدبخت میشویم، نکش.» گوش نداد. دو سه ماه بعد مرا هم هروئینی کرد. اول دوست‌هایش را میآورد خانه، همان‌ها که برایش مواد میآوردند. مرا مجبور میکرد بروم پیش آنها. بعد به من میگفت: «برو کار کن، پول برایم بیاور.» من یک روز نرفتم، رفتم خانة مادربزرگم. گفتم امیر این‌طور میگوید. چهل (هزار) تومان گرفتم و بردم. فهمید. چاقو گرفت به دستم و پایم. ایناهاش. این‌هم ردش.

چه‌طور میگفت برو کار کن؟

میگفت: «برو میدان…» من اصلاً رویم نمیشد. میگفت: «آرایش غلیظ بکن». یک کت چرمی میپوشیدم. میگفت: «زن‌ها را میبینی؟» گفتم: «خوب»، گفت: «برو ببین چه‌کار میکنند.» یکی دو بار آمد، مرا سوارِ ماشین کرد برد، قیمت هم خودش میداد. توی راه پیاده شدم و رفتم. وقتی فهمید، مرا بست به کابل. دیگر یاد گرفتم. بعد مرا داد به یک خانم رئیس. توی خانه کار میکردم. خودش پولش را میگرفت.

از این‌که با یک غریبه میروی، نمیترسی؟

میترسم. به قرآن غش میکنم. یا نباید میرفتم خانه، یا باید با دستِ پر میرفتم..

فکر نمیکردی مریض میشوی؟

مریض بودم.

میدانی ایدز چیه؟

نه… میگویند پنج سال دیگر ایدز میگیرم.

شوهرت با پول چه‌کار میکرد؟

هروئین، لباس نو. امروز یکی میخرید، فردا یکی دیگر.

برای تو هم لباس میخرید؟

خدا حرامم کند. من هر چه داشتم مادربزرگم خریده بود.

پسرت چه‌کار میکرد؟

پیش باباش بود.

تا به حال گیر افتادی؟

دفعة اول آمدم دیدم امیر زن آورده خانه، ساکم را جمع کردم رفتم کلانتری. فرستادنم کانون برای ترک. سه ماه آنجا بودم. بابام آمد 70 تومن جریمه داد، آزادم کردند. میگفتند اگر درد دارم، نباید داد بزنم. صدایم درنیامد تا ترک کردم.

چند وقت معتاد بودی؟

دو سال.

بعد از ترک چه‌کار میکردی؟

کار. دفعة دوم خودم را معرفی کردم بابت رابطة نامشروع.

چرا خودت را معرفی کردی؟

خسته شده بودم. شما که عاشق چشم و ابروی من نیستی که به من جا بدهی. بالاخره باید یک سوءاستفاده‌ای از من بکنی دیگر.

تا به حال شب توی خیابان یا پارک ماندی؟

کارتن‌خوابی، یک ماه.

کجا

پارک…] [ یک ماه میخوابیدم. یک کارتن بزرگ بود، بین دو تا کارتن میخوابیدم، باران که میآمد، روی کارتن پلاستیک مشکی می‌بستم که خیس نشوم.

آنجا کسی مزاحمت نمیشد؟

نه، میرفتم یک جای دنج. از خود پارک پایین‌تر بود. هیچ‌کس نمیآمد. خرابه‌مانند بود.

نمیترسیدی؟

نه، نشئه میکردم و تا ساعت 8 و 9 صبح میخوابیدم. صبح میزدم بیرون. چرخ میزدم تا شب. شب غذا میخوردم و میآمدم میخوابیدم.

آن وقت‌ها کار نمیکردی؟

نه، از مادربزرگم میگرفتم.

چرا پیش مادربزرگت نمیماندی؟

به‌خاطر عموم، بابام. از آنها میترسید، خودش را هم بیرون میکردند.

پدرت چه‌کار میکند؟

با یک زنه عروسی کرد. وقتی که من توی خانه کار میکردم، او هم آنجا بود. یک بار لُوم داد. من با مرتضی بودم، برایم خانه گرفته بود، خانة مجردی. ریختند خانة آن خانم‌رئیسه. زن‌بابام خود‌شیرینی کرد، گفت بیایید یک جای دیگر را نشانتان بدهم، آوردشان دم خانة من. من مرتضی را فراری دادم، خودم رفتم زندان، یک ماه و نیم ماندم. بعد شلاق‌آزاد. 180 تا خوردم، آن دفعه 300 تا خوردم.

وقتی 300 تا شلاق را میخوردی، درد نداشت؟

چون اولین بار بود، درد داشت. ولی این دفعه نه، درد نداشت، چون قبلاً خورده بودم، پوستم کلفت شده بود.

فکر نمیکنی شاید یک‌بار دیگر تو را بگیرند؟

چرا، حس ششم میگوید که میگیرندم و اعدامم میکنند.

نمیخواهی پیش شوهرت برگردی؟

نه، عمراً، کلاهم هم بیفتد نمیروم بردارم. یک ماه پیش زنگ زدم بهش. گفتم: «بیپدر و مادر، یک اتاق قد دستشویی بگیر، به‌خاطر بچه‌ام زندگی میکنم.» اما گفت: «نمیخوامت.»

هلن نشسته بود مقابلم، کاپشن کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین، روسری سفیدی هم به سر داشت. چشم‌های قهوه‌ای درشتی داشت با مژه‌های فر‌خوردة سیاه که با خطی سیاه و ظریف آراسته شده بود. چشم‌هایش شفاف بود و براق، انگار همیشه در آن اشک حلقه زده بود. وقتی نگاهم میکرد، چیزی به ته دلم چنگ میانداخت. نگاهش مدام میچرخید. میدانست چشم‌هایش زیباست اما نه زیباتر از بقیة اجزای صورتش: بینی تراشیده، گونه‌های خوش‌ترکیب،… هلن یکی از زیباترین زن‌هایی بود که در عمرم دیده بودم.

پشت دست راستش با خالکوبی نوشته بود: مرتضی. پرسیدم: «باز هم خالکوبی داری؟» آستینش را بالا زد. تمامی بازو و ساعدش پر بود از خطوط نامنظم چاقو، بریدگیهایی که بد جوش خورده بود، همه‌جا را برجستگیهای گوشت اضافة صورتی‌رنگ پر کرده بود. هر جا که گوشت اضافه نداشت، سیاه بود از خالکوبی.

پرسیدم: «آن یکی دستت هم همین‌طور است؟» بیصدا کاپشنش را درآورد. بلوز آستین‌کوتاه آبی پوشیده بود، هر دو دست تا بالا پر بود از گوشت‌های اضافی صورتی‌رنگ، لکه‌های سیاه و سرمه‌ای خالکوبی، بریدگیهایی با لبه‌های قهوه‌ای روشن. خم شد تا کفشش را درست کند. دو لکة قرمز دیدم. پرسیدم: «سینه‌ات زخم است؟» گفت: «نه، خودم زدم، با شیشة شکسته.»

حالا میخواهی چه کار کنی؟

میدانم که دوباره گیر میافتم و این دفعه سنگسار. خلاص. اما قبل از آن باید یک نفر را بکُشم، بابام را، بابای نامَردم را، که مرا داد به امیر نامرد. به بچه‌ها گفتم اگر یک بار دیگر برگردم زندان به جرم قتل برمیگردم.

 

حرف‌های هلن پر از ضد و نقیض است. او پدرش را عامل ازدواج خود میداند اما برای ازدواج با امیر دو بار خودکشی کرده، از عشق به پسرش می‌گوید اما حاضر نیست با او زندگی کند و… اما هلن این نقیض‌گویی را در جامعه یاد گرفته است. او برای این‌که بتواند مشتری‌های خود را حفظ کند، باید قصه بگوید، قصه‌هایی که کم‌کم بخشی از زندگی‌اش شده‌اند، او برای فرار از شلاق، فرار از بازداشت، فرار از دست 20 مردی که میخواستند او را خفت کنند، باید دروغ بگوید و حالا دروغ جزئی از زندگی اوست.

وسایل ارتباط‌جمعی، اینترنت، ماهواره، مجلات و تصاویر سبب شده ایران، به‌رغم تفکر متفاوتی که در حاکمیت آن وجود دارد، جزئی از جامعة جهانی محسوب شود. همان‌گونه که افزایش یا کاهش قیمت جهانی نفت بر اقتصاد کشور تأثیر میگذارد، تغییرات اجتماعی سایر کشورها نیز آثار خود را بر کشور ما نشان میدهد.

دکتر مرتضوی در این زمینه میگوید: «پایین آمدن سن فحشا پدیده‌ای جهانی است. چندی پیش بی‌بی‌سی گزارشی از یک مرکز فحشا در کشور تایلند تهیه کرده بود که در آن نشان میداد چگونه دو دختر 8 و 10 ساله به این کار اشتغال دارند. مشتریان این دخترکان از اروپا به تایلند میآمدند. زیرا معتقد بودند در اروپا ایدز بیداد میکند و مطمئناً احتمال مبتلا شدن به ایدز در دختران کم‌سن، به دلیل محدودیت بیشتر در ارتباط، کمتر است. اما در کنار آن دو، دختر 17 سالة مبتلا به ایدز را نشان میداد که او نیز کار خود را از 9 سالگی آغاز کرده بود و اینک در انتظار مرگ بود.»

پایین آمدن سن فحشا در ایران نیز موضوعی نیست که از سال 80 یا 79 آغاز شده باشد.