درد

تندتند حرف میزد. پیش از آن‌که بفهمم چه می‌گوید، قصه‌اش تمام شد. هنوز باورم نمیشد که در یک قدمی یک روسپی واقعی نشسته‌ام. اما او چهره‌اش، نگاهش، حرف زدنش و دست‌هایش هیچ فرقی با زن‌های دیگر نداشت. وقتی گفت دلش برای بچه‌ها تنگ شده، مثل یک دختر 17 ساله اشک در چشم‌هایش جمع شد. وقتی از کتک‌های برادرش حرف میزد، مثل یک دختربچه دستش را کشید روی زخم‌هایش. او یک دختر 17ساله بود.

چه شد که این کار را  شروع کردی؟

اوضاع از همان اول خراب بود، بابام زن داشت و یک پسر که ننه‌ام را گرفت. زنش پسرش را برداشت و آمد تهران. ننه‌ام هم هی زایید، هی زایید، شدیم 9 تا. سر پسر آخری، عمرش را داد به شما و من ماندم و 7 تا بچة کوچک، یک داداش داشتم بزرگ‌تر بود. کلاس چهارم بودم که بابام گفت باید بچه‌ها را بزرگ کنم. تازه رفته بودم توی 16 که بابام مٌرد، از خیلی وقت پیش مریض بود. داداشم آمد تهران، آدرس داداش بزرگه را پیدا کرد، برگشت شهرستان، ما را هم آورد تهران. اسلام‌شهر مینشست، دو تا اتاق داشت، کوچک کوچک. زن گرفته بود، سه تا بچه داشت، مادرش هم مرده بود.

یادم نمیرود روزی که رسیدیم تهران. نٌه‌تایی رفتیم دمِ در، زن‌داداش در را که باز کرد، قلبش گرفت. بعد از آن 14 نفر توی دو تا سوراخ موش میلولیدیم. شب‌ها آن‌قدر چفت هم میخوابیدیم که نمیتوانستیم غلت بزنیم. یک روز رفتم سبزی‌فروشی، آنجا دوست پیدا کردم. زری. دختر خوبی بود. لباس‌های خوشگل پوشیده بود. با هم ترکی حرف زدیم، دوست شدیم. فردایش رفتم خانه‌شان. یک مانتو داشت که خیلی خوشگل بود. داد من بپوشم. با هم رفتیم تا مغازه و دگمه خریدیم. همه نگاهم میکردند، خوشگل شده بودم. داداشم توی همان محل کار میکرد، شاگرد بنّا بود. شب که آمد خانه، تا خوردم کتکم زد. اگر زن‌داداش نبود،  مرا میکُشت. میگفت: «دو روزه آمدی تهران، خراب شدی. این لباس چی بود تنت کرده بودی؟ آبروی مرا بردی.» شب آن‌قدر تنم درد گرفته بود که تا صبح نخوابیدم. اذان را که گفتند از خانه زدم بیرون. گفتم میروم پیش خاله. برمیگردم شهرستان. اقلاً آنجا شوهر میکنم و راحت میشوم از دست اینها.

پولم کم بود، رفتم ترمینال جنوب. خلوت بود. نفهمیدم کجا باید بروم. خوابم گرفت، روی نیمکت خوابیدم. توی خواب فهمیدم یکی کنارم نشسته. پریدم. اکبر بود. برایم ساندویچ خرید. از دیشبش هیچی نخورده بودم. وقتی برایش تعریف میکردم که چه شده، گریه‌ام گرفت. رفتیم برایم بلیت بخره، گفتند عصر میفروشند. رفتیم خانه‌اش. نهار خوردیم. خسته بودم، دراز کشیدم که بخوابم. آمد پهلوم[…]مهربان بود. ساعت 6 گفتم: «برویم ترمینال.» گفت: «خودت برو.» گفتم: بلد نیستم.» گفت: همان‌طور که صبح پیدا کردی، حالا هم پیدا میکنی.» گفتم: «نمیآیی؟» گفت: «نه. برو گمشو.» گریه‌ام گرفت، آمدم بیرون. تا با اتوبوس رسیدم ترمینال، شب شده بود، بلیت نبود. خواستم بخوابم. دیگر روی نیمکت نخوابیدم. رفتم توی دستشویی. تازه چرتم گرفته بود که سر‌و‌صدا بلند شد. کمیته ریخت آنجا. من بودم و چند تا دختر دیگر، همه‌مان را بردند، رفتیم کلانتری . فردا صبح فرستادند پزشکی قانونی. از آنجا برگشتیم کلانتری. رفتیم دادگاه. یک آقایی بود، قاضی، اصلاً نمیفهمیدم چه میگفت. خوابم میآمد. خواستم برایش بگویم که چه شده. اما نمی‌توانستم. آخرش برایم حکم داد، 80 تا شلاق، 30 هزار تومان پول.

وقتی شلاق میزدند، دردم میگرفت. دلم درد میکرد، پاهایم میسوخت. اولش داد کشیدم. بعد چادرم را با دندان گرفته بودم، فشار میدادم. احمق بودم. تازه 16 سالم شده بود، بچه بودم، دلم برای زن‌داداشم تنگ شده بود. دلم برای کتک‌های داداشم تنگ شده بود. وقتی شلاق میخوردم، هنوز دست‌هایم از کتک‌های او کبود بود.

شلاق‌ها که تمام شد، گفتند: «چه‌قدر پول داری؟» گفتم: «هیچی.» گفتند: «خبر بده خانواده‌ات بیایند.» گفتم: «خانواده ندارم.» گفتند: «پس برو سوار شو.» سوار مینی‌بوس شدم و رفتم زندان. سه ماه حبس کشیدم.

بعد که ولم کردند، ماندم توی خیابان، نه پول داشتم، نه جایی را بلد بودم. یک تلفن سکه‌ای پیدا کردم و زنگ زدم به همان همسایة محله‌مان، زری. دفعة اول که صدای مرا شنید قطع کرد. دوباره زنگ زدم. گفت: «برادرت میخواسته یکی از پسرهای محل را که فکر کرده تو را برده، بکشد. بعد هم با چاقو آمده توی محل و گفته: این چاقو را برای کشتن مریم تیز کرده‌ام.» بعدگفت: «اصلاً این طرف‌ها پیدایت نشود، دیگر هم به من زنگ نزن.»

همان‌طور که توی دکة تلفن گریه میکردم، یک پسره آمد، با هم حرف زدیم، رفتیم خانه‌اش. وقتی میخواستم بیایم بیرون، بهم پول داد. چند شب توی پارک خوابیدم. بعدش زنگ زدم به زری، مامانش گوشی را برداشت. بعد با زری حرف زدم. هی میپرسید: «کجایی؟» گفتم: «پارک لویزان.» گفت: «شب کجایی؟» گفتم: «همان‌جا.» گوشی را گذاشت. شب خوابیده بودم لای کارتن‌ها که دیدم صدا میآید. بلند شدم، دیدم داداشم است، خندیدم و گفتم: «آمدی دنبالم؟» گفت: «آره، بیا برویم.» مرا برد وسط جنگل، دیدم با خودش طناب آورده. فکر کردم می‌خواهد مرا بزند. گفتم از شلاق که بدتر نیست، بگذار بزند، بعد می‌رویم خانه. اما طناب را بست به درخت، سرش را گرد کرد، مرا بغل کرد و گردنم را گذاشت توی طناب. داشتم میمردم. نفسم بند آمده بود. گفتم: «داداش، مُردم.» گفت: «بهتر، زودتر.» چشم‌هایش قرمز شده بود. وقتی ولم کرد، درخت تکان خورد، خم شد. پایم رسید به زمین، نفس کشیدم. داداشم دوید رفت تا درخت را صاف کند، یک مرتبه نور چراغ افتاد رویم، داداش دررفت، شاخة درخت شکست، پلیس‌ها مرا گرفتند، خر‌خر میکردم، بردنم بیمارستان. وقتی خواستم از داداشم شکایت کنم، گفتند: «هنوز به سن قانونی نرسیده‌ای.» برگشتم توی خیابان. اوایل کنار خیابان میماندم تا ماشین بیاید، بعضی وقت‌ها هم با موتور میرفتم یا حتی پیاده، فقط شب بهم جا میدادند، قیمتش مهم نبود. بعد کم‌کم یاد گرفتم پول بگیرم. پول‌ها را میگذاشتم توی کیسه زیر یک پل تا آن‌قدر زیاد شد که آمدم خانه گرفتم. حالا هم وضعم بد نیست. یک سال است که از داداشم خبر ندارم. دیگر هم به زری زنگ نزدم. اما دلم برای بچه‌های داداش تنگ شده.

 

سن فحشا پایین آمده، این را همه میگویند. محققان، جامعه‌شناسان، مسئولان سازمان بهزیستی و حتی مرد‌ها. آمار فحشا بالا رفته، این را هم همه خبر دارند اما هیچ آمار دقیق و قابل اعتمادی در دست نیست. از آمارهای حیرت‌آورِ چند صدهزار تایی هست تا کمتر.

اما عمق فاجعه بیش از آمار و ارقام است. در خیابان‌ها که راه میروی، پای صحبت متقاضی‌های بی‌نام و نشان پولدار که مینشینی، تا متقاضی‌های کم‌پول و قانع(!) همه از کالاهای کم‌سن حرف میزنند: «نهایت 15ساله»، «20 ساله‌ها از دور خارج میشوند، تاریخ مصرفشان گذشته!» «هر چه بچه‌تر، بهتر».

و کالاها حالا از تولید به مصرفند، مثل همه چیز که سریع شده. با یک تلفن، از این سوی دنیا با آن سوی دنیا حرف میزنی، با اشارة یک انگشت، تمام اخبار جهان، رسمی و غیررسمی، بر روی مانیتور کامپیوتر شکل میگیرد. بچه‌های 5 ساله به‌راحتی با کامپیوتر کار میکنند، نابغه‌های 17ساله جوایز المپیادها را میربایند و بچه‌های 10 ساله به‌راحتی جیب‌بری میکنند. حتی درآمد یک نوزاد دو ماهة گدا از مادر معتادش بیشتر است. پس در این وانفسای سرعت و تکنولوژی، عجیب نیست که دنیای فحشا نیز کالاهای ارزان‌تر، جوان‌تر و در دسترس‌تر را به‌ گرداب تباهی بکشاند.

 اما این وضعیت مختص تهران نیست. شهرستان‌ها نیز از دور عقب نمانده‌اند، نه در اعتیاد، نه در فحشا. تنها تمایز تهران این است که بیشتر اطلاعات رسانه‌ها از این شهر پرجمعیت که یک ششم جمعیت کشور را در خود جا داده تهیه میشود. با این حال، وضعیت شهرستان‌ها هم قابل بررسی است.

گفت‌وگوی صریحی با یک کارشناس امور تربیتی انجام داده‌ایم که می‌خوانید. البته به‌دلیل دور بودن راه ـ هزار کیلومتر یا کمی بیشتر ـ گفت‌وگوی ما تلفنی انجام شده است.

شما هم شنیده‌اید که سن فحشا پایین آمده است؟

بله. گاهی به دخترهای 11،12 ساله‌ای برمی‌خورم که دچار مشکل هستند، سردرگمند، مدام به گوشه‌ای خیره میشوند، کم‌حرف و گوشه‌گیرند، انگار در خیالشان تجربه‌هایشان را مرور میکنند، گاهی از یادآوری خاطراتشان ناراحت میشوند و گاهی لبخند میزنند.

اصلاً این دخترهای 11،12 ساله بالغ شده‌اند؟

نه، بلوغ جسمی ندارند، حتی اندامشان به اندازة کافی رشد نکرده. اما گویا این مسائل برای مشتریان مهم نیست. دختربچة 11،12 ساله به‌ندرت زیبا به نظر میرسد. گاهی فکر میکنم هیچ رحم و شفقتی در بعضی مردها باقی نمانده. واقعاً وحشتناک است.

آیا ارتباط کامل برقرار میشود؟

نمیدانم. چون اکثر این دخترها در این سن‌و‌سال به پزشکی قانونی نمیروند. اما فکر میکنم ارتباط کامل نیست زیرا طرف مقابل آنها هم میترسد.

این مردها در چه ردة سنی هستند؟

معمولاً زیر 30 سال هستند. برای پسرهای حدود 20 سال برقراری رابطه با دختربچه‌ها جذاب‌تر است.

دختربچه‌ها در ازای این کار پول میگیرند؟

اکثراً نه، لااقل در ابتدای کار پول نمیگیرند. بعضی با یک هدیة کوچک هم فریب می‌خورند.

این دختربچه‌ها درک درستی از کاری که انجام میدهند دارند؟

معمولاً نه. یک‌بار دختر 11ساله‌ای پیش من آمد و گفت: «من دیروز یک دوست پیدا کردم.» گفتم: «چه خوب، اسمش چیست؟» گفت: «نمیدانم، نپرسیدم.» گفتم: «چه‌طور نپرسیدی و با او دوست شدی؟» گفت: «توی خیابان دیدمش، آمد گفت: میخواهی برایت ساندویچ بخرم؟ گفتم: آره، گفت: پس بیا بریم خانة ما. من هم رفتم ]...[ بعد رفتیم برایم ساندویچ خرید. خوشمزه بود.»

آن‌قدر این دختر کودک بود که نمیدانست چه‌کار کرده، پرسیدم: «اگر یک‌بار دیگر دوستت را ببینی با او میروی؟» گفت: «اگر برایم ساندویچ بخرد، آره. آخر من تا دیروز ساندویچ نخورده بودم.»

این مثال‌ها نشان میدهد که ریشة اصلی گرایش به روسپی‌گری فقر اقتصادی و فرهنگی است. من بچه‌هایی را دیده‌ام که شب‌ها غذایی برای خوردن ندارند.

وضعیت خانواده‌هایشان چه‌طور  است؟

مهم‌ترین مسئلة این خانواده‌ها اعتیاد است، مخصوصاً در مناطق حاشیه‌نشین. پدر و مادر معمولاً معتاد هستند و بچه‌ها به پدر و مادر و یا مهمان‌ها مثل گارسون سرویس میدهند. علاوه بر این از بچه‌ها برای خرید و فروش مواد، انتقال مواد و حتی آماده کردن منقل استفاده میکنند.

در بچه‌ها هم اعتیاد دیده‌اید؟

نه، اعتیاد در ردة 11،12 سال خیلی کم است. مگر این‌که پدر و مادر به‌زور آنها را معتاد کنند.

مشروبات الکلی چه‌طور؟

نه، خیلی کم است. فقط یک مورد مشکوک به صرع به من معرفی شده بود که بعد فهمیدم معتاد به الکل است.

ممکن است که پدر و مادر دخترشان را به فحشا بکشانند؟

در مواردی که من روبه‌رو شده‌ام معمولاً منکر این ماجرا شده‌اند. البته مادرها حتی اگر باخبر هم بشوند سعی میکنند آن را پنهان کنند. میگویند اگر پدرش بفهمد، میکشدش. اما مواردی را هم دیده‌ام که پدر فهمیده و هیچ کاری نکرده است.

یک مورد هم داشتم که دختر با مادرش کار میکرد. هر روز بعد از ساعت چهار بعدازظهر، میدیدم که دارند میروند. از دختربچه که میپرسیدم: «کجا میروید؟» میگفت: «میرویم مهمانی.»  دختر 12 ساله را طوری آرایش میکردند که انگار 30 ساله است. بعدها شنیدم که قیمت دختر از مادر بیشتر است. مادر هیچ‌وقت نمی‌گذاشت دخترش را تنها ببرند. میگفتند: «این کار را میکند تا خودش هم مشتری داشته باشد.»

میدانید قیمت این دختر‌بچه‌ها چه‌قدر است؟

نمیدانم. اما راستی قیمت یک ساندویچ در تهران چه‌قدر است؟

 

دکتر مهدیس کامکار، روان‌پزشک، در این زمینه میگوید: «یکی از مهم‌ترین مسائل کودکان در مقاطع مختلف رشد، پاسخ دادن به این پرسش است: “من که هستم؟" این سؤال اولین بار در دو تا سه سالگی مطرح میشود. کودک در پاسخ به این پرسش میگوید: "دختر" یا "پسر" . او تفاوت دختر و پسر را در نوع لباس آنها میداند. دخترها دامن میپوشند، موهایشان بلند است، لاک میزنند. کودک پاسخ این سؤال خود را از 3  تا 12 سالگی مییابد.

بعد از رسیدن به سن بلوغ، بار دیگر پرسشِ "من که هستم؟" مطرح میشود. دختر یا پسر در مقطع سنی 10 تا 14، دیگر به دنبال هویت جنسی نیست بلکه در جست‌وجوی هویت وجودی خود است؛ هویتی که عقاید، آرمان‌ها، باورها، اخلاقیات و وجدان فرد بر مبنای آن شکل میگیرد. در این زمان اگر بین هویت فرد و هویت اجتماع فاصله وجود داشته باشد، او دچار ازهم‌گسیختگی خواهد شد. این هویت‌ها (فردی و اجتماعی) را اطرافیان میسازند. اطرافیان هستند که دختر نوجوان را فردی موفق یا ازهم‌گسیخته  میکنند. وقتی به نوجوان میگوییم: دروغ نگو، و خودمان دروغ میگوییم، وقتی به او میگوییم: سر قولت بمان، و خودمان سر قولمان نمیمانیم، وقتی به او میگوییم: تظاهر نکن، و خودمان تظاهر میکنیم، تمامی معیارهای اخلاقی و آرمانی او را در هم میشکنیم و او دچار ازهم‌گسیختگی شخصیتی میشود.»

دکتر حمیدرضا مرتضوی، روان‌پزشک، نیز معتقد است: «احتیاجی به تحلیل نداریم. کافی است خودتان را بگذارید جای نوجوانی که شب تلویزیون نگاه میکند، کانال‌ها را عوض میکند و انواع موسیقی را از طریق رادیو میشنود، در سریال‌های خارجی می‌بیند که چه‌طور زنان و مردان به‌راحتی با هم معاشرت میکنند، در سریال‌های برنامة کودک و نوجوان، دختر و پسر را می‌بیند که در یک کلاس کنار هم مینشینند، با هم بازی میکنند، اردو میروند و زندگی میکنند. او احتمالاً برنامه‌های ماهواره را هم نگاه میکند و میبیند که ارتباط زنان و مردان چه‌قدر راحت است. این نوجوان میخوابد و صبح فردا که بلند میشود مقنعه سرش میکند، موهایش را میپوشاند و به مدرسه میرود. در مدرسه در مورد تقوا، پرهیزکاری و رعایت موازین اخلاقی آموزش میبیند. از مدرسه که بیرون میآید، اگر بخواهد استراحت کند، بار دیگر مقابل تلویزیون یا پای کامپیوتر مینشیند. اگر به پارک برود با انواع و اقسام فروشنده‌های مواد مخدر و دختران رها روبه‌رو میشود. اگر او بخواهد خرید کند، به کجا میتواند برود: بازار گلستان؟ بازار قائم؟ میدان ولی‌عصر؟ هفت‌حوض؟ تهران‌پارس؟ میدان پیروزی؟ صادقیه؟ هیچ‌‌کدام از اینها شبیه هم نیستند ولی هیچ‌کدام هم شبیه آنچه نوجوان در مدرسه میآموزد یا در رسانه‌ها میبیند نیستند. و با تمام این تناقض‌ها، کافی است بخواهد با شیوة زندگی یک پسر آشنا شود، حتی از سر کنجکاوی و نه از غریزة جنسی. قاعدتاً او در این سن چیز زیادی از این روابط نمیداند، اما همه او را متهم میکنند. در حالی‌که اطلاعات زیادی در مورد حیثیت ندارد مادر و پدر بر سرش میزنند که: تو حیثیت ما را بر باد دادی! و اگر پایش به سیستم‌های بازدارندة رسمی باز شود، "رابطة نامشروع" را بر صورتش حک میکنند. تمامی این برخوردها سبب میشود اصلاً چیزی به نام هویت در او شکل نگیرد.»

یکی از مهم‌ترین تحلیل‌هایی که در مورد بحران‌های اجتماعی موجود در نسل نوجوان ارائه میشود، بر رها شدن نوجوانان در جامعه صحه میگذارد. به نظر میرسد تا پیش از وقوع انقلاب در کشورمان، خانواده‌ها به دلیل  بی‌اعتمادی به سیستم‌های تربیتی و پرورشی موجود، خود مسئولیت تربیت فرزندانشان را بر عهده میگرفتند. در جامعة اسلامی، خانواده‌ها به مدارس و جامعه اعتماد بیشتری دارند و بخشی از مسئولیت تربیت کودکانشان را بر عهدة آنها گذاشته‌اند. متأسفانه سیستم آموزشی و پرورشی حاکم بر مدارس نتوانست نتیجة مطلوبی به‌بار بیاورد.

غنچه راهب، کارشناس ارشد روان‌شناسی و مددکاری اجتماعی، در این زمینه میگوید: «باید قبول کنیم تاکنون نوجوانان ما پاسخ پرسش‌های خود را از جامعه دریافت نکرده‌اند. باید قبول کنیم که ما نتوانستیم الگوهای مذهبی خود را برای نوجوانان به‌خوبی روشن کنیم و کار فرهنگی صحیحی انجام دهیم.

در تمامی سال‌های گذشته، بعضی مربیان امور تربیتی در مدارس بیشتر کار بازپرس را انجام میدادند. آنها تصاویر نامطلوب و غیر زیبا از مذهب ارائه میدادند و با نادیده گرفتن خواسته‌ها و نیازهای نوجوانان تلاش میکردند علایقی ایجاد کنند که بچه‌ها به‌هیچ‌وجه آنها را نپذیرفتند. زمانی سیاست حاکم بر نوجوانان اِعمال محدودیت‌های بسیار شدید بود و حالا دیگر هیچ‌چیز را نمیتوان کنترل کرد. کافی است یک زن چند دقیقه کنار خیابان بایستد تا چندین اتومبیل در برابرش توقف کنند. این در واقع نماد بیرونی اتفاقی است که افتاده ولی چون هیچ‌کس ریشه و پایه و علت‌های آن را نمی‌بیند نمی‌شود جلویش را گرفت. وقتی هیچ راه‌حلی برای کنترل این ماجرا نداریم، آینده نیز نامعلوم است. این به معنی رها شدن جامعه است.»

نکتة مهم این است که در جامعة ما فاصلة جنسی با دقت هرچه تمام‌تر رعایت میشود. دخترها و پسرها به‌دقت دور از هم نگهداری میشوند و حتی به این نکته توجه کافی می‌شود که  مدارس دخترانه و پسرانه همزمان تعطیل نشوند. اما همین دخترها و پسرها، پس از خروج از مدرسه، تمامی محدودیت‌های خود را در جامعه جبران میکنند. پرسش اینجاست که در تربیت کدام‌یک اشتباه کرده‌ایم: کالا یا مشتری؟

راهب پاسخ میدهد: «پدر و مادرهای سخت‌گیر به بچه‌ها حق انتخاب نمیدهند و از شیوه های تربیتی استبدادی استفاده میکنند. درصد نوجوانانی که این خانواده‌ها را ترک میکنند بسیار زیاد است. در برابر آنها، تعداد دختران فراری در خانواده‌هایی هم که از تربیت فرزندان خود غافلند و دچار اعتیاد یا فساد اخلاقی هستند زیاد است. پس هر دو شیوة تربیتی استبدادی و بی‌تفاوتی شیوه‌های نادرستی هستند.

متأسفانه در جامعة ایران همیشه در مورد دخترها سخت‌گیری بیشتری می‌شود. حتی در بعضی خانواده‌ها که داشتن دوست دختر برای پسر نوعی ارزش محسوب میشود، دخترها حق ندارند به‌تنهایی از خانه خارج شوند.

جامعة امروز ما به جایی رسیده که دخترها خواهان حقوق برابر با پسرها هستند اما هنوز خانواده‌ها این مسئله را نمیپذیرند. زیرا اگر پسری بخواهد ازدواج کند، سعی میکند دختری را انتخاب کند که به‌اصطلاح آفتاب و مهتاب ندیده باشد. اما در مورد پسرها محدودیتی وجود ندارد و تنها مسائل مالی و میزان تحصیلات مهم است.

خانواده‌ها میدانند که حق برابر دختران و پسران در جامعه جا نیفتاده، به همین دلیل در برابر دختران مقاومت میکنند. دخترها هم در برابر این محدودیت عکس‌العمل نشان میدهند و خواهان حقوق خود هستند.»

 

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:28 ق.ظ

یه توضیحی در مورد نوشته طولانی مروز بدم:
من این مطالب رو خیلی وقت پیش تو اینترنت دیدم و همون موقع برای خودم ذخیره کردم خیلی وقت بود قصد داشتم تو وبلاگم بذارمشون .باید به این نکته اشاره کنم که این تنها میتونه شرح زندگی عده ای از زنان خیابانی باشه و نه الزاما تمام اونها و اینکه داستان در مورد همه اونها این قدر غم انگیز نیست .به هر حال مطالبی که آوده شده بخشی از واقعیات جامعه امروز هستند چه بسا که واقعیت حتی از این هم تلخ تر باشه

گمنام ترین ساکن دهکده چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:30 ق.ظ http://gomnaam.blogsky.com

باید به عرضتون برسونم وبلاگ گمنام در یک اقدام بی سابقه لینکهای مهر آمیز خودش رو به حراج گذاشته !! صاحبان محترم وبلاگهای فارسی در صورت تمایل به داشتن بخشی از این فضای پرمهر! لطفا فقط لب تر کنند! در اولین فرصت از شرمندگیشون در می آم!!

مهرانا چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:03 ق.ظ http://mehrana1382.blogsky.com

سلام.
نصفشو خوندم ولی save کردم به طور کامل میخونم ولی من واسه اینجور آدما خیلی دلم میسوزه چون به پای اشتباه دیگران به این وضعیت میفتند.

هاله چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ق.ظ http://chekhabara.blogsky.com

ماشاالله چقدر زیاد مینویسی و چه مفید مرسی

گل آذین چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام:
همه مطالب رو با اینکه خیلی زیاد بود خواندم. خیلی ناراحت کننده بود ولی برای من هنوز یه جورایی باورکردنش مشکله.و عجیب بودنش برام اینه که اگه واقعا این جوریه پس چرا هیچ کس هیچ کاری نمیکنه.( منظورم راه حلی چیزیه ) آخه این جوری که نمیشه.

لطیفه چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:59 ب.ظ http://latifeh.blogsky.com

با سلام
راستش واقعا تلخه اما بیشتر از نتیجه گیری باید به درونمایه این ناهنجاری نگاه کنیم
دختری پاک و نجیب از خونه می یاد بیرون سرش تو کار خودشه اما تا مقصد ۵۰ تا متلک می شنوه انواع و اقسام از محبت آمیز تا توهین آمیز و تحقیر آمیز و گاه زننده
اگه چیزی نگه آدم منفجر میشه
شاید درکش برای تو مشکل باشه اما برای منی که هر روز باید سکوت کنم و نشنیده بگیرم معلومه که چه قدر زجر آوره
حالا یه ماجرای دیگه
شب به بابا می گن که دخترت رو با یه پسری گرفتن تو فلان کلانتری و پسرت هم به جرم زنا تو فلان کلانتریه
خوب به هر ترتیب آزاد شدن اما پسر فقط میشنوه که بچه برو گمشو تو اتاقت اما دختر باید کلی کتک بخوره
این نابرابری در برخورد با پسر و دختر در یک شرایط مساوی باعث از هم گسیختگی روحی روانی دختر میشه و حوادث بعدی به تبع اون رخ میده
تو تمام نتیجه گیریهات که از زبان متخصصین بود اشاره شده بود به خانواده های متعصب و خانواده های رها که باعث این معضل هستند اما هستند خانواده های مستحکم و مقید با اندیشه های روشنفکری که در اثر برخورد نادرست و تبعیض آمیز زمینه رو برای مسائل بعدی مهیا می کنه
جامعه امروز اینطوریه که یه پسر که هر روز با یه دختر می گرده در هنگام ازدواج خواهان دختریه که هیچ رابطه ای با هیچ پسری نداشته باشه
من هم قبلا تو همین مو ضوعات می نوشتم اما دیگه نمی نویسم بله من ۸۰ درصد تقصیر ها رو به گردن مردها و پسرها می ندازم و مابقی رو به دخترها اختصاص میدم
اگر هم کسی بگه که نظزیات فمینیستی نسبت به پسرها داری می گم بله اما نه در مورد همه و نه همه جا
اگر هم خواستی می تونیم به صورت معقول در این زمینه بحث کنیم
----------------------------------------------------------------------
راستی به نظرت فونت تیتر وبلاگمو چی انتخاب کنم که قشنگ تر بشه
تو که گفتی حداقل می گفتی چه فونتی بهتره
شاد باشی

هاله پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:12 ق.ظ http://chekhabara.blogsky.com

دوست عزیز من لوگوت رو با اجازه گذاشتم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم بازم میگم خیلی جالبه اینا رو از کجا آوردی؟

اشرف پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام آدیابتیک یعنی چی؟
وبلاگت قشنگه وخیلی مفصل
باید از سر فرصت بخونمش
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد