دوستان این مطالب به نظرم قشنگ بودن اینه که به خودم اجازه دادم از وبلاگ روزهای من کششون برم:
و یک قصه سنتی صوفی.........
سال ها قبل در دهکده ای فقیر دهقانی با پسرش زندگی می کردکه داروندارش تکه ای زمین؛کلبه ای پوشالی و اسبی که از پدرش به او رسیده بود.روزی اسب گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزندهمسایه ها به خانه اش امدند تا تسلایش بدهنددهقان تشکر کرد و پرسید:از کجا میدانید که این اتفاق برای من بد بختی بوده است؟کسی به بغل دستیش گفت:نمیتواند حقیقت را بپذیرد بگذار هر طور که دلش می خواهد فکر کنداین طوری کمتر غصه میخورد.و بعد در حالی که وانمود میکردند حق با اوست رفتند.یک هفته بعد اسب برگشت ولی تنها نبود و مادیان زیبایی هم با خود اورده بودو همسایه ها رفتند تا به او تبریک بگویند
"قبلا یک اسب داشتی و حالا دو تا ؛تبریک"دهقان پاسخ داد:از همه تان متشکرم ولی از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من خیر است.
همه فکر کردند دیوانه شده و رفتندو گفتند نمیفهمد خدا برای او هدیه ای فرستاده.یک ماه بعد پسرش خواست مادیان را رام کند اما مادیان لگدی زد و او افتاد و پایش شکست.همسایه ها به عیادت او امدند.مرداز همه تشکر کرد و گفت:از کجا میدانید این اتفاق یک بدبیاری برای من بوده.
"راستی راستی دیوانه شده ممکن است پسرش تا اخر عمر لنگ بماند و هنوز فکر میکند شاید بدبختی نباشد"چند ماه گذشت و کشور همسایه اعلام جنگ کرد و پادشاه اعلام کرد که مردان جوان باید به سپاه ملحق شوندهمه به جنگ رفتند جز ان پسری که پایش شکسته بود.هیچ کدام از پسران زنده برنگشتند ؛پای پسر خوب شد و اسب ها زاد و ولد کردندو.......دهقان به دیدن همسایه ها رفت تا تسلیت بگوید به انهاو کمکشان کنداما هر کدام از انها که شکایت میکرددهقان میگفت از کجا می دانی این بدبختی است؟و اگر کسی خیلی خوشحال میشد میگفت:از کجا میدانی این اتفاق خیر است؟و اهالی ده دیگر میدانستندکه زندگی چهره های گوناگون دارد
پدران؛فرزندان؛نوه ها ی پائلو کوئلیو
همه اینارو یه بار نوشتم بعد کامپیوتر هنگ کرد خودش خاموش شد منم کپی نکرده بودم!!!!!!!!و دوباره از اول.......خیلی شد من دیگه برم 
خوش باشین و تا بعد.....

 

در جست وجو تردید نکن
سری راما کریشنا تعریف میکند که مردی میخواست از رود بگذرد که استاد بیبهی شانا نزدیک شد ؛نامی بر کاغذی نوشت ان را به پشت مرد چسباند وگفت:
"نگران نباش ایمان تو کمکت میکند تا بر اب راه بروی.اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ؛غرق خواهی شد."
مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر اب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند استاد بر کاغذ پشت او چه نوشته است.
ان را برداشت و خواند:"ایزد راما به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد"
مرد فکر کرد همین؟این ایزد راما اصلا کی هست؟
در همان لحظه شک در ذهنش جا گرفت ؛در اب فرو رفت و غرق شد
پائلو کوئلیو    
پدران ؛فرزندان؛نوه ها

تولید صد در صد داخلی

اینو باید مینوشتم چون برای خودم خیلی مهمه.من نمیدونم ما ایرانی هاچه مون شده که نسبت به همه چیز بی تفاوتیم.بابا هر عقیده ای داریم هر دین و هر مسلکی ،هر نوع جهت گیری سیاسی و هر مدل برداشت اجتماعی ،اینها همه سر جای خودش ولی یه سری چیزا اصلا ارتباطی به این مسایل پیدا نمیکنه چیزی رو که میخوام بگم شاید به نظر عنوان کردنش مسخره بیاد ولی یکی از چیزاییه که دیدنش تو جامعه باعث ناراحتی من یکی میشه.در یک کلام :آشغال تولید میکنیم و اصلا هم اهمیت نمیدیم.دیروز جلوی دانشگاه کاغذهایی رو پخش میکردن که مربوط به موسسات آموزشیه،من چون میدونستم قصد شرکت تو چنین دوره هایی رو ندارم نگرفتم(اگر هم بگیرم کاغذ رو میذارم تو جیبم) ،هر کی کاغذ رو میگرفت یه نگاه بهش میکرد و چند قدم اون طرفتر مینداخت روی زمین!!! یه دخترخانم تقریبا متشخصی جلوی دانشگاه بود که از قضا اونم یه دونه از کاغذها رو گرفت خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چیکار میکنه چون به نظر من خانمها تو این مسایل بیشتر مراعات میکنن.کاغذ رو بر خلاف همه که نگاه سطحی میکردن با دقت خوند.خب این میتونست مایه امیدواری باشه!!! بعد کاغذ رو تا کرد(بیشتر امیدوار شدم) در همین حال اتوبوس اومد و چیزی که بعد از اون میدیدم یه کاغذ مچاله شده بود که خیلی زود بین باقی کاغذهای روی زمین قرار گرفت.من نمیدونم این نکات رو کی باید به ما آموزش بده اگه دانشجوهای یک کشور این بشن از باقی افراد چه توقعی میشه داشت؟از این دست مسایل که ارتباط به هیچ چیزی ندارن و هیچ کس هم رعایت نمیکنه زیاده.متاسفانه همین تولید آشغال رو من تو خانواده هایی دیدم که ادعای با فرهنگ بودنشون گوش زمین و زمان رو کر میکنه (به فقر اقتصادی هم اصلا ربطی نداره) تو آدمهایی که ادعای با دین بودن هم میکنن دیدم(تو ماه محرم دسته های عزاداری رو ببینین چه آشغالی تولید میکنن!!!) خلاصه تو چپی و راستی و بالایی و پایینی تو همه هست.من موندم که آیا این درمان میشه چون نسل بعدی رو هم به نظرم قراره تا حدودی ما تربیت کنیم.

یه پیشنهاد

توصیه می کنم حتما یه سر به وبلاگ دلتنگی ها بزنین .من یکی که از سبک نوشته هاش خیلی خوشم میاد.

عاطفه فقط عاطفه میخواست!!!

ای بابا یعنی چی؟این پدیده جدید بلاگ اسکای که دو هفته بود تو بوق کرده و همین بود؟امروز همین نوشته عاطفه رو باهاش نوشته بودم و فرستادم بعد که اومدم دیدم همه فونتها در همه (بغل RTL  رو هم تیک زده بودمright to left).خلاصه مجبور شدم نوشته ام رو یه بار دیگه بنویسم چون کپی هم که میکردم همون آش و کاسه بود(البته چرا دروغ؟کاسه اش فرق کرده بود و گل گلی بود).یه بار دیگه مینویسم :

امروز تو روزنامه مطلب تکان دهنده ای رو درباره یه دختر 12 ساله به نام عاطفه خوندم.این دختر 2 ساله بوده که والدینش رو تو تصادف رانندگی از دست میده و تا 6 سالگی پیش داییش زندگی میکرده بعد به دستوراداره سرپرستی تحویل بهزیستی میشه و به یه زوج که بچه دار نمیشدن سژرده میشه چند وقت پیش تو راه مدرسه چند تا جوون(بهتره بگیم چند تا حیوون) فریبش میدن و تو یه خونه مجردی تو غرب تهران بهش تجاوز میکنن.نمیدونم چی بگم بدجوری اعصابمو خرد کرد؟آینده این دختر چی میخواد بشه؟کی اهمیت میده؟چرا برای کسی مهم نیست ؟یه دختر 12 ساله چطوری میتونه این همه ضربه روحی رو تحمل کنه؟اون احمقهایی که اینکار رو کردن به چی فکر میکردن؟مگه جامعه ما کثافتهایی مثل خودشون کم داره؟میرفتن سراغ اونا.چرا زندگی یه بچه رو خراب کردن؟اصلا فرض کنیم قبلش با دختره صحبت کردن و راضیش کردن(عمل پلید مخ زنی!!!)آیا یه دختر 12 ساله درک درستی از زندگی داره که بتونه بر مبنای اون تصمیم بگیره.یه سری ....(شیطونه میگه هر چی از دهنم در میاد بهشون بگما) از بدبختی دیگران سو استفاده میکنن و خواسته های کثیف خودشونو ارضا میکنن.طفلک دختره معلومه تو زندگی سختی کشیده و نیازمند محبته .این عوضیها اول میرن به چنین آدمهایی محبت میکنن و بعد....گرگ تو لباس میش که میگن همینا هستن دیگه.