داستان کوچک من

 خونه که رسیدم یه نگاهی به کتابهایی که خریده بودم انداختم .دوتا کتاب اضافه بود ! من که اینا رو نخریده بودم توی فیش خرید هم اسمشون نبود.نکنه فروشنده اشتباه کرده باشه؟ عیب نداره یکشنبه هم اونطرفها کلاس دارم می برم بهش میدم.

کتابهایی که تصادفی بدستم رسیده بودن "نشان لیاقت عشق" و "عشق بدون قید و شرط" نام داشتن.هر دو در قطع جیبی و چیزی حدود 70 صفحه و هر دو مجموعه ای از داستانهای کوتاه .خوندنشون اصلا وقتی نمیبرد اینه که بعد از ناهار سه سوت جفتشون رو خوندم .گفتم حالا که کتاب دستمه چند تا از داستانهاش رو براتون نقل کنم:

استعفاء

بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول میکنم.میخواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و خیال کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.می خواهم فکر کنم شکلات بهتر از پول است چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم. می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم وقتی همه چیز ساده بود ،وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ،وقتی نمی دانستم چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم.می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ،نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده ،صورتحساب،جریمه و....می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت ،به صلح ،به فرشتگان ،به باران ، به ... این دسته چک من ،سوییچ ماشین ،کارت اعتباری و باقی مدارک ،همه مال شما.من رسما از بزرگسالی استعفا می دهم.اگر میخواهید در این مورد بیشتر با من بحث کنید باید بتوانید مرا بگیرید چون دیگر من یک پسر بچه بازیگوش هستم!!!

درس بزرگ

روزی مردی سعی داشت بره مورد علاقه اش را وارد خانه کند.او را از پشت هل میداد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار میداد و از دست او فرار میکرد.خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت.بره شروع به مکیدن اتگشتش کرد .خدمتکار داخل خانه شد و بره هم به دنبال او رفت.مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی گرفت اینکه برای تاثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های آنها را درک کرد.

کاسه چوبی

 پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوه چهارساله خود زندگی کند .دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی میتوانست راه برود.هنگام خوردن شام ،غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست .پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید در مورد پدربزرگ کاری کنیم وگرنه تمام خانه را بهم می ریزد .آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .بعد از اینکه یک بشقاب از دست پیرمرد افتاد و شکست ،دیگر مجبور غذایش را در کاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده اورا سرزنش می کردند پدربزرگ تنها اشک می ریخت و چیزی نمی گفت.یک روز عصر قبل ازشام ،پدر متوجه پسرچهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد .رو به او کرد و گفت:پسرم داری چی درست میکنی؟پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آن غذا بخورید ! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.از آن به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا میخورند.

گوهر

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید آن را برداشت ،درون خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حال ضعف افتاده بود .کنار او نشست از خورجینش تکه نانی در آورد و به او داد.مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد .نگاهی به زاهد کرد و گفت : آیا این سنگ را به من میدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.می دانست که این سنگ قیمتی است و با فروش آن میتواند تا آخر عمر را در رفاه سپری کند بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به سمت شهر حرکت کرد.چند روز بعد همان مرد مسافر نزد زاهد آمد و گفت:من خیلی فکر کرد.تو با اینکه می دانستی این سنگ قیمتی است ولی خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.بعد دستش را داخل جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر میگردانم ولی در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم .به من یاد بده چگونه مثل تو باشم؟

مانع

در زمانهای قدیم پادشاهی تکه سنگی را وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خود را در گوشه ای پنهان کرد .بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند شاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند .بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم شهر عجب آدم بی عرضه ای است و ...با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمیداشت.نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد ،بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی شده سنگ را از وسط جاده برداشت و در کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود .کیسه را باز کرد و در آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:"هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

نظرات 7 + ارسال نظر
عسل جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام
چی بهت بگم پسر اخه تو چقدر متن هات با حاله.امیدوارم که در تمام مراحل زندگیت همینطور باشی.
موفق و سلامت باشی عزیز

مانی جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:14 ب.ظ http://parmis79.persianblog.com

سلام ... از اینکه مدتی نوشته هاتو نتونستم بخونم خیلی متاسف شدم ... عالیه ادامه بده ......

گل آذین جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:06 ب.ظ

سلام:
شما چه خوش شانسیدا ٬ چه کتلبهای خوبی رو هم اشتباهی بهتون دادن !!
من که خیلی از مطالبش خوشم اومد ٬ خیلی قشنگ و ساده و در عین حال عمیق بودن . مرسی از اینکه توی وبلاگتون این داستانها رو نوشتید.
موفق باشید.

خسرو شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.wct.persianblog.com

سلام دوست عزیز آپدیت کردم . یه سری بزن .موفق باشی

ازی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:04 ب.ظ http://azy.persianblog.com

سلام. داستانهای خوشگلی بود مخصوصا اخریه. منتها کیه که عبرت بگیره...

مجید دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:01 ق.ظ http://www.13562717.persianblog.com

سلام از وبلاگه من هم دیدن کنید ممنون

دانیال سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:41 ب.ظ http://57.blogsky.com

سلام
خوب سر فرصت داستان را آف لاین می خونم
شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد