حسابی کلافه بود .همینطور بی هدف تو خیابونها پرسه میزد .یه یه ساعتی که از خیابونگردیش گذشت بلاخره خسته شد و رفت رو یکی از نیمکتهای پارک نشست .هنوزم آروم نشده بود .نمیتونست فراموش کنه یا شایدم نمیخواست که فراموش کنه .یعنی همه چی انقدر زود تموم شده بود؟؟؟هیچوقت به اندازه حالا خودش رو تنها حس نکرده بود .قبول داشت که تقصیر خودشه ولی با این حال برای خودش دل میسوزوند.نه دیگه حتی دلسوزی هم دردی رو دوا نمیکرد .دردی که تو سینه اش داشت هر لحظه بیشتر آزارش میداد .حس میکرد دور چشماش نمناک شده ولی دلش نمیخواست اونجا بزنه زیر گریه و اون یه ذره غروری هم که داره پایمال کنه .دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد ،بارون هم داشت شروع میشد ،بلند شد زیپ کاپشنش رو تا جاییکه میتونست بالا کشید و دوباره راه افتاد.کجا می رفت؟ خودش هم نمیدونست......
کی؟؟؟؟ مشکوک میزنیا
با با چه کردی با این وبلاگ ...ماشاللله ....دعا رو فراموش مکنید پلیز..........
ولی من میدونم کجا میره
سلام:
آخی !!! چه داستان غم انگیزی بود .
حالا چی شده بوده ٬ من که نفهمیدم ؟؟ ;-)
موفق باشید.
چیزی نگذشت که خودشو در کنار همون درخت اولین روز پیدا کرد ...همونجایی که یه روزی احساس کرده بود برای همیشه تنهایی هاش به آخر رسیده...و در حالی که به خودش میلرزید آروم و نرم به درخت تکیه داد و سد بغض توی چشمهاش شکست... تنها لحظه ای به اطرافش نگاه کرد تا خوب مطمئن بشه که هیچ کس اون اطراف نیست... دنیاقشنگ دیروز حالا به نظرش جز سیاهی و سرما هیچی نبود... ناگهان دستی گرم روی شونه های لرزون و نهیفش نشست...
شاعر می فرماید:
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده
بدان عاشق شدست و گریه کرده
بیچاره
ولی خیلی مرموزه
رفتی جاده خاکی دادش
واضح تر نمیشد بگی
خدانگهدار و شاد باشی
آخی شرمنده داداش الفش گم شده
ببخش
salam. mamnon ke behem sar zadi .
rasti neveshtehaton haghighiye ya na?
:)
سلام....با خوشحالی بگم که من دوباره به جمع بلاگ اسکای ژیوستم..راستی وبلاگت خیلی خوب شده.....ولی چرا از آرشیو نمیشه استفاده کرد؟؟
جواب بانو ایلعذار:
مشکل آرشیوم حل شد .میتونین از لینکهای سمت راست استفاده کنین