ما و دارایی هامون

 

امانویل کانت میگه: ما با آنچه مالک آن هستیم ثروتمند نمیشویم ، بلکه با کاری که با دارایی هایمان می توانیم انجام دهیم ثروتمند میشویم.
به نظرم اول باید داراییهاونو بشناسیم و بعد ببینیم چه کارهایی میتونیم باهاشون بکنیم .ببینم شما تو چه زمینه هایی تبحر دارین؟ به چه زمینه هایی علاقه مندین؟ آیا کاری ه در حال حاضر دارین با مهارتها و علایقتون سازگاره؟ آیا از کاراتون و زندگیتون لذت میبرین؟ چرا انقدر از تغییر و تحول میترسیم؟ ببینم مگه شما پدر یه خانواده 12 نفره هستین که انقدر از تغییر و تحولات شغلی واهمه دارین؟ چرا نمیرین دنبال کاری که همیشه آرزوشو داشتین؟ چرا لااقل تو موقعیت کنونی تون دست به تغییر و تحولات نمیزنین؟

مطابق معمول یه نوشته انگلیسی با این تفاوت که نوشته امروز رو خانم گل آذین زحمت کشیدن و ترجمه هم کردن که ازشون بینهایت سپاسگزارم:

                                 Story of moths

 

One night , the moths met together tormented by a desire to be united to the candle. They said : " we must send some one who will bring us information about the object of our amorous quest."

 

So one of them set off and come to a castle, and inside he saw the light of a candle. He returned , and according to his undrestanding , reported what he had seen. But the wise moth who presided over the gathering expressed the opinion that he understood nothing about the candle.

 

So another moth went there . he touched the flame with the tip of his wings, but the heat drove him off. His report being no more satisfying than that of the first, a third went out. This one , intoxicated with love , threw himself on the flame ; with his forelegs he took hold of the flame and united himself joyously with her.

He embraced her completely and his body become as red as fire.

 

The wise moth , who was watching from far off, saw that the flame and moth appeared to be one, and he said :

" he has learnt what he wished to know ;   but only he understands , and one can say no more . "

 

داستان پروانه ها :

 

یک شب ، همه پروانه هایی که آرزویشان یکی شدن با شمع بود ، همدیگر را ملاقات کردند. آنها گفتند : " ما باید کسی رو برای اینکه در رابطه با این درخواست عاشقانه مان ، اطلاعات کسب کند  پیش شمع بفرستیم."

 

خلاصه یکی از آنها از بقیه جدا شد و به قلعه رفت، و در اونجا نور شمع رو دید . برگشت و با توجه به درکش  چیزی رو که دیده بود رو  برای بقیه توصیف کرد.

اما پروانه عاقلی که ریاست این جمع رو بر عهده داشت عقیده داشت که اون هیچ چیزی در مورد شمع نفهمیده.

 

بعد از اون پروانه دیگری به اونجا رفت. اون شعله شمع رو با نوک بالهاش لمس کرد ، اما گرمای شمع اون رو فراری داد. توصیف این هم مثل قبلی رضایت بخش نبود. خلاصه سومین پروانه عازم آنجا شد. این پروانه از عشق سر مست بود ، اون خودش رو روی شعله شمع انداخت ، و شعله رو در بر گرفت و با سرور و شادمانی تمام با اون یکی شد.

اون کاملا شعله رو در آغوش گرفت و سپس بدنش مثل آتش، قرمز شد.

 

پروانه عاقل و رئیس اونها ، که داشت  این صحنه رو از دور مشاهده میکرد ، دید  که شعله شمع با  پروانه یکی شد. و سپس گفت : " اون فهمید  چیزی رو که همیشه آرزو داشت بدونه ، و کس دیگری جز اون نمیتونه بفهمه و حتی در این رابطه صحبتی کنه. "

 

نظرات 5 + ارسال نظر
لطیفه یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:57 ب.ظ

یه کم نا مانوسه
یعنی تو این وضعیت ریسک چند وقت بیکاری رو هیچ جونی نمی تونه تحمل کنه
شاید کار مورد علاقش اصلا گیر نیا مثل هزاران دکتر و مهندسی که از بیکاری به شغلهایی جدای از تخصص و علاقه شون روی آوردند

رزا یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:10 ب.ظ http://rosana.blogsky.com

....سلام دوست عزیز....
شرایط زندگی بعضی مواقع اون قدر پیچیده میشه که قدرت مانور رو از آدم میگیره....زیباست..اما چقدر امکان پذیره؟...
در هر حال به فکر کردنش میارزه.......
موفق باشی....

مرتضی یکشنبه 27 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:30 ب.ظ http://www.sevenroze.persianblog.com

منم با دوستمون که گفته بودن شرایط سخت قدرت مانور رو از ما می گیره موافقم. خودم تجربشو دارم. اما به هر حال غیر ممکن نیست. از گل اذین عزیز و ادیاباتیک خوبم هم ممنونم.
شاد باشید.

انیتا دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 04:03 ق.ظ http://paradox.blogsky.com

i liked this story of moth... it's so beautiful... that's why i always say that there is no definition or description for love... it's something that u gotta experience... it's really nice

صادق دوشنبه 28 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:36 ق.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com/

سلام. من هم مثل بقیه فکرمیکنم توی این شرایط جرات ریسک ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد