در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای انسان به زمین نرسیده بود ، همه فضایل و رذایل در روی زمین سرگردان بودند ... یک روز که حوصله اشان سرر فته بود به پیشنهاد ذکاوت تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند ... دیوانگی اول از همه فریاد زد : من چشم میگذارم و همه دردل به دیوانگی او خندیدند ...
همه پنهان شدند ... هر کس جایی ولی عشق سرگردان مانده بود ... آخر میدانید که عشق را نمیتوان به آسانی پنهان کرد ...
نود و هشت ... نود و نه ... شمارش دیوانگی در حال اتمام بود اما عشق هنوز پنهان نشده بود ... ناگهان در آخرین لحظه عشق خود را پشت بوته گل رز پنهان کرد ...
دیوانگی همه را پیدا کرد اما هر چه گشت نتوانست عشق را بیاید تا اینکه حسادت به گوش او گفت که عشق کجا پنهان شده است ...
دیوانگی شاخه ای چنگک مانند از درخت کند و با هیجان درون بوته گل فرو کرد که ناگهان صدای ناله ای آمد و عشق در حالی که چشمهایش را با دست گرفته بود از پشت بوته ها بیرون آمد ... از لای انگشتانش خون میچکید ... عشق کور شده بود ...
دیوانگی گریه میکرد و معذرت میخواست اما فایده ای نداشت ...
او تصمیم گرفت برای جبران اشتباه خود همیشه همراه عشق بماند و راهنمای او شود ...
و بدین ترتیب عشق کور شد و دیوانگی همیشه همراه اوست ...
( به نقل از یک افسانه قدیمی ) نقل شده از وبلاگ برباد رفته
سلام وبلاگ توپی داری موفق باشی ما را هم لینک میدی با تشکر خدانکهدار
سلام. چه وبلاگ جالبی داری. از ساخت و نثرش خوشام اومد. وقت کردی به کلبهی ما هم سری بزن. پاینده باشی...
می دونی ... این واقعا معرکه بود.... بهت تبریک میگم . وبلاگ فوق العاده ای داری .
Yours is more beautiful............
نه رشته من زبان نیست، قبلا زبانم خیلی خوب بود ولی الان خیلی یادم رفته............
خیلی خوشحالم که شما رو در بحث های شهره جون میبینم و فعالانه کار میکنید.
موفق باشی
عالی و زیبا بود