فنجان چایی از تمیزی برق میزد، عطر آن اتاق را پر کرده بود. قندها را یک اندازه شکسته بود. پرسیدم:
چهکار میکنی؟
هرکار که باشد.
چه شد که آمدی اینجا؟
بچه بودم که پدر و مادرم تصادف کردند، مرا بردند پیش عمویم. عمو شش تا بچه داشت. همة بچههایش را دوست داشتم. از همهشان بزرگتر بودم. زنعمو مهربان بود اما عمو همیشه عصبانی بود، نه فقط با من، با همه، با زنش، با بچههایش. اوایل خیلی کتکم میزد. میگفت: «خودم کم بدبختی دارم، تو هم افتادی گردنم.» تازه فهمیدهام که به هوای قبول مسئولیت من، تمام ارثیة پدر و مادرم را برداشته بود، اما حتی یک قران هم برایم خرج نمیکرد، نه برای من، و نه برای زنش و بچههایش. اول دبیرستان بودم که احمد افتاد دنبالم و از چشمهایم تعریف کرد، خوش قیافه بود، مهربان بود، هر روز میآمد تا دم خانه. توی مدرسه بچهها بهم حسودیشان میشد. خیلیها بودند که میخواستند با احمد دوست شوند اما احمد به هیچکدام محل نمیداد. فقط به من نگاه میکرد.
یک روز یکی از بچهها گفت: «احمق، جوابش را بده، اگر خسته بشود نیاید چه؟» شب خیلی فکر کردم. دیدم اگر نیاید، دلم برایش تنگ میشود. فردای آن روز نگاهش کردم ، فهمید، شروع کرد به حرف زدن، اسمم را پرسید، جواب سؤالهایش را دادم؛ چندوقت بعد، یک روز گفت بیا برویم گردش، اول رفتیم پارک، دستم را گرفت، مهربان بود. بعد گفت بیا بریم خانه، برایت کادو خریدم، رفتم خانهشان، هیچکس نبود [
]
به احمد گفتم، او گفت: «مگر میشود؟» گفتم: «اقلاً بیا برویم دکتر.» گفت: «مگر دیوانهام؟ بروم به دکتر بگویم چه؟» گفتم: «پس من چهکارکنم؟» گفت: «اگر اتفاقی افتاده باشد من که نمیتوانم کاری بکنم، نه سربازی رفتم، نه پول دارم. بابام بفهمد مرا میکشد، عموی تو هم اگر بفهمد، تو را میکشد. پس خودت را بکش، اینطوری بهتر است.»
تا شب گریه کردم. دیدم احمد راست میگوید. رفتم یک ظرف نفت آوردم توی حمام. در را از پشت قفل کردم. زنعمو پرسید: «چرا در را قفل میکنی؟» گفتم: «هوا سرد است، باد میزند توی حمام.» نفت را ریختم روی موهایم و لباسهایم. کبریت کشیدم، میسوختم، دستهایم، صورتم، تنم. نتوانستم جلو خودم را بگیرم، جیغ کشیدم. زنعمو در را شکست، آمد توی حمام، دیگر نفهمیدم چه شد. چشمهایم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم، نمیتوانستم تکان بخورم. همهجایم را باندپیچی کرده بودند. پرستارها که دیدند چشمهایم باز است، رفتند دکتر را آوردند، عمویم آمد با زنعمو، همه مهربان بودند. یک هفته بعد میتوانستم حرف بزنم. همهاش نگران بچه بودم. نمیدانستم مرد است یا زنده. از پرستار پرسیدم: «وقتی آدم آتش میگیرد بچهاش هم میمیرد؟» گفت: «مگر حاملهای؟» گفتم: «آره.» گفت: «بچهات زنده است.» فردا صبح عمویم با چاقو آمد بالای تختم. یواشکی زنگ را زدم، پرستارها آمدند، به کلانتری خبر دادند و عمو را بردند.
وقتی زخمهایم بهتر شد، یکراست بردنم کلانتری و به جرم رابطة نامشروع 80 تا شلاق خوردم. اما نتوانستند احمد را پیدا کنند.
توی بیمارستان یک دوست پیدا کرده بودم، رفتم پیش او، عمویم گفته بود راهم نمیدهد. مریم خانمی کرد در حقم و مرا برد پیش یک قابله، بچه را سقط کردم. بعد هم آمدم اینجا تا کارهایشان را انجام بدهم. خانم چون جرمم را فهمید، دلش سوخت. گفت: «فقط تمیز کار کن، کاریات ندارم.» با این وضع، کار کردن سخت است اما حاضرم فقط یک سرپناه داشته باشم.
چای را میگذارد جلویم. میگوید: «سرد نشود بفرمایید.» دست راستش سوخته است، مثل دست چپ، انگشتهایش کج شدهاند، ناخن ندارد، فقط تکهای استخوان با لایة نازکی از پوست. نگاهم بالاتر میرود، گردنش چروکیده است، اما از چانهاش فقط استخوان مانده، لبهایش دو تکه پوستند، گونه ندارد، همهچیز چروکیده است با پوستی دورنگ، صورتی تیره و سفید. به جای ابرو، دو برجستگی بیشکل مانده و به جای مو، تکههایی بیشکل از پوست. مژههایش سوختهاند و از میان دو تکه گوشت، چشمهایی به روشنی دریا میدرخشد. به آنها که نگاه میکنم، آرام میشوم، انگار موجها مرا در میان گرفتهاند .
میگوید: «به چشمهایم نگاه میکنی؟ عمویم میگفت از روز اول میدانستم این چشمها چشمهای یک روسپی است.»