اسمم هلن است. 18 سال دارم، در تهران به دنیا آمدم، ازدواج کردهام و یک بچه دارم.
چهقدر درس خواندی؟
تا پنجم دبستان.
مدرسه را دوست داشتی؟
خیلی خوب بود. اما از وقتی داداشم به دنیا آمد، چون مامانم اینها او را بیشتر دوست داشتند، من حسودیام میشد، درس نمیخواندم.
چند ساله بودی که او به دنیا آمد؟
هفت سالم بود. بعد من چهارم دبستان که بودم، او بزرگ شده بود. مامانم اینها یکجور دیگر با او رفتار میکردند. من دوچرخه میخواستم برای علی میخریدند، میگفتم کامپیوتر میخواهم، میگفتند آن را خریدهایم برای علی. عقدهای بارم آوردند.
پدر و مادرت چهکاره بودند؟
پدرم کارگاه [
] داشت، مادرم خانهدار بود.
پدر و مادرت با هم خوشبخت بودند؟
آره، همة خانوادهمان خوشبخت شدند، فقط من بدبخت شدم.
پدر و مادرت اعتیاد نداشتند؟
بابام فروشنده بود اما مادرم میکشید. پدرم تریاک میفروخت، گرفتند و بردندش زندان، 79 آزاد شد.
رابطة پدرت با تو چهطور بود؟
خوب! یکبار بچه بودم، کلاس پنجم، بابام از زندان آمده بود مرخصی یکماهه. یک پسره بود، امیر، داشتم از مدرسه میآمدم خانه، سلام کرد، من هم جواب دادم، قرار گذاشت که یک ساعتی برویم توی پارک. میخواست حرف بزند. بابام بالای پشتبام بود، دید، آمد پایین آنقدر مرا زد که مگر نگفتم با پسرها حرف نزن، بعد مرا برد بالا، تلفن را پرت کرد توی سرِ مادرم که: «فلانفلان شده، میگویم نگذار برود مدرسه، تو حرف گوش نمیکنی.» دست مرا سوزاند، مامان و علی را بیرون کرد. مامان رفت پایین که شوهر عمهام را بفرستد بالا ضمانتم را بکند، بابا در را قفل کرد، من ایستادم لب پنجره. گفتم: «اگر بیایی خودم را میکشم.» چاقو گرفت: گفت: «اگر نیایی پایین چاقو را پرت میکنم به صورتت به قلبت که بمیری.» من آمدم پایین. مثل سگ پشت گردنم را گرفت، از پنجره پرتم کرد پایین، همة محل شاهدند. پزشکی قانونی رفتم، هنوز نامههایم هست. دو ماه بیمارستان خوابیدم. پایم شکست، از دو جا، با دو تا از استخوانهای پشتم. هنوز بروی تو محل بپرسی چرا محمد سگباز دخترش را انداخت پایین، همه قصه را میگویند. بابام اسم و رسم دارد، لات محله است، همه او را میشناسند.
مادرت چهکار میکرد؟
تریاک میکشید. بابام که رفت زندان، چهار سال به پایش نشست. زندان هم فقط ماهی یکبار ملاقات شرعی میداد. بعد میگفت مگر من چند سالم است که هشت سال به پای این، بدون شوهر بمانم. چهار سال همینطوری ماند، چهار سال بعد با دوست بابام عروسی کرد، الان رفته شهرستان.
چه شد که ازدواج کردی؟
مادرم با پسرها رفتوآمد داشت، به ما محل نمیگذاشت. من اول با امیر دوست بودم، بعد گفت بیا ازدواج کنیم. پدرم موافقت نکرد، از زندان وکالت نداد. پسره گفت: «بیا خودمان همینطوری ازدواج کنیم تا اینها راضی بشوند.» شش ماهه حامله بودم، پسره گفت: «بچه از من نیست، بچه را میخواهی بیندازی سر من؟»
چند سالت بود؟
تازه 13 سالم تمام شده بود.
مدرسه میرفتی؟
نه.
چرا؟
چون باهاش دوست بودم. نزدیک بود داداشم معتاد به تریاک بشود. مادرم میگفت بِکِشد. هر وقت دنداندرد یا سرماخوردگی میگرفتیم، میگفت: «این خوبتان میکند.» داداشم یک ماه سرماخوردگی عجیبی گرفته بود، بعدش هم سرخک، تمام یک ماه مادرم بهش تریاک میداد. آن موقع بابام زندان بود.
چرا مادرت طلاق گرفت؟
چون با دوستهای بابام رفته بود. بابام تو محل آبرو داشت. حالا دیگر نمیتواند برود محل، وقتی میرود، همه نشانش میدهند که این بود که زن و دخترش...
مراسم ازدواجت چهطور بود؟ خواستگاری هم آمد؟
شانههایش را بالا میاندازد.
نوچ.
کجا بود؟
خانة خودمان. مادرم رفته بود زندان ملاقات، زنگ زدم که بیاید. گفتم که تنهایم
قبلاً هم میآمد تریاک میکشید. من به مامانبزرگم گفتم، دیدم میزند توی سرش، که اگر محمد بفهمد تو را میکشد. من هم نامه نوشتم که یا این، یا خودم را میکشم. سه بار خودکشی کردم، مرگموش و قرص خوردم اما نمردم. بابام از زندان به مادربزرگم وکالت داد. رفتیم محضر، بابایم نبود. مادربزرگم بود، عمویم بود، با همان مردی که با مادرم ازدواج کرد و مادرم. یک حلقه کردند دست من و و یک حلقه هم دست او. دوازده تا النگو به من داد و یک گلوبند، همین. اصلاً برایم عروسی نگرفت.
کجا زندگی میکردید؟
مادربزرگم برایمان خانه گرفت. خودش هم با ما بود. اما وسایل را نو خریدند و بهم دادند. جهاز، سیسمونی، همهچیز نو بهم دادند. سهبار بهم جهاز دادند، همه را امیر بهخاطر هروئینش میفروخت. یک وقت میدیدم خانه خالی شده.
چهطور شد امیر معتاد شد؟
اینکه مرا میخواست و بابام بهش نداده بود، هروئینیاش کرد. من رفته بودم بچه را واکسن بزنم. آمدم دیدم دارند یک چیزی را با دستمال کاغذی لوله میکنند. به امام حسین، نمیدانستم چیست. وقتی زرورق را درآوردند، فهمیدم. گفتم: «امیر بدبخت میشویم، نکش.» گوش نداد. دو سه ماه بعد مرا هم هروئینی کرد. اول دوستهایش را میآورد خانه، همانها که برایش مواد میآوردند. مرا مجبور میکرد بروم پیش آنها. بعد به من میگفت: «برو کار کن، پول برایم بیاور.» من یک روز نرفتم، رفتم خانة مادربزرگم. گفتم امیر اینطور میگوید. چهل (هزار) تومان گرفتم و بردم. فهمید. چاقو گرفت به دستم و پایم. ایناهاش. اینهم ردش.
چهطور میگفت برو کار کن؟
میگفت: «برو میدان
» من اصلاً رویم نمیشد. میگفت: «آرایش غلیظ بکن». یک کت چرمی میپوشیدم. میگفت: «زنها را میبینی؟» گفتم: «خوب»، گفت: «برو ببین چهکار میکنند.» یکی دو بار آمد، مرا سوارِ ماشین کرد برد، قیمت هم خودش میداد. توی راه پیاده شدم و رفتم. وقتی فهمید، مرا بست به کابل. دیگر یاد گرفتم. بعد مرا داد به یک خانم رئیس. توی خانه کار میکردم. خودش پولش را میگرفت.
از اینکه با یک غریبه میروی، نمیترسی؟
میترسم. به قرآن غش میکنم. یا نباید میرفتم خانه، یا باید با دستِ پر میرفتم..
فکر نمیکردی مریض میشوی؟
مریض بودم.
میدانی ایدز چیه؟
نه
میگویند پنج سال دیگر ایدز میگیرم.
شوهرت با پول چهکار میکرد؟
هروئین، لباس نو. امروز یکی میخرید، فردا یکی دیگر.
برای تو هم لباس میخرید؟
خدا حرامم کند. من هر چه داشتم مادربزرگم خریده بود.
پسرت چهکار میکرد؟
پیش باباش بود.
تا به حال گیر افتادی؟
دفعة اول آمدم دیدم امیر زن آورده خانه، ساکم را جمع کردم رفتم کلانتری. فرستادنم کانون برای ترک. سه ماه آنجا بودم. بابام آمد 70 تومن جریمه داد، آزادم کردند. میگفتند اگر درد دارم، نباید داد بزنم. صدایم درنیامد تا ترک کردم.
چند وقت معتاد بودی؟
دو سال.
بعد از ترک چهکار میکردی؟
کار. دفعة دوم خودم را معرفی کردم بابت رابطة نامشروع.
چرا خودت را معرفی کردی؟
خسته شده بودم. شما که عاشق چشم و ابروی من نیستی که به من جا بدهی. بالاخره باید یک سوءاستفادهای از من بکنی دیگر.
تا به حال شب توی خیابان یا پارک ماندی؟
کارتنخوابی، یک ماه.
کجا
پارک
] [ یک ماه میخوابیدم. یک کارتن بزرگ بود، بین دو تا کارتن میخوابیدم، باران که میآمد، روی کارتن پلاستیک مشکی میبستم که خیس نشوم.
آنجا کسی مزاحمت نمیشد؟
نه، میرفتم یک جای دنج. از خود پارک پایینتر بود. هیچکس نمیآمد. خرابهمانند بود.
نمیترسیدی؟
نه، نشئه میکردم و تا ساعت 8 و 9 صبح میخوابیدم. صبح میزدم بیرون. چرخ میزدم تا شب. شب غذا میخوردم و میآمدم میخوابیدم.
آن وقتها کار نمیکردی؟
نه، از مادربزرگم میگرفتم.
چرا پیش مادربزرگت نمیماندی؟
بهخاطر عموم، بابام. از آنها میترسید، خودش را هم بیرون میکردند.
پدرت چهکار میکند؟
با یک زنه عروسی کرد. وقتی که من توی خانه کار میکردم، او هم آنجا بود. یک بار لُوم داد. من با مرتضی بودم، برایم خانه گرفته بود، خانة مجردی. ریختند خانة آن خانمرئیسه. زنبابام خودشیرینی کرد، گفت بیایید یک جای دیگر را نشانتان بدهم، آوردشان دم خانة من. من مرتضی را فراری دادم، خودم رفتم زندان، یک ماه و نیم ماندم. بعد شلاقآزاد. 180 تا خوردم، آن دفعه 300 تا خوردم.
وقتی 300 تا شلاق را میخوردی، درد نداشت؟
چون اولین بار بود، درد داشت. ولی این دفعه نه، درد نداشت، چون قبلاً خورده بودم، پوستم کلفت شده بود.
فکر نمیکنی شاید یکبار دیگر تو را بگیرند؟
چرا، حس ششم میگوید که میگیرندم و اعدامم میکنند.
نمیخواهی پیش شوهرت برگردی؟
نه، عمراً، کلاهم هم بیفتد نمیروم بردارم. یک ماه پیش زنگ زدم بهش. گفتم: «بیپدر و مادر، یک اتاق قد دستشویی بگیر، بهخاطر بچهام زندگی میکنم.» اما گفت: «نمیخوامت.»
هلن نشسته بود مقابلم، کاپشن کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین، روسری سفیدی هم به سر داشت. چشمهای قهوهای درشتی داشت با مژههای فرخوردة سیاه که با خطی سیاه و ظریف آراسته شده بود. چشمهایش شفاف بود و براق، انگار همیشه در آن اشک حلقه زده بود. وقتی نگاهم میکرد، چیزی به ته دلم چنگ میانداخت. نگاهش مدام میچرخید. میدانست چشمهایش زیباست اما نه زیباتر از بقیة اجزای صورتش: بینی تراشیده، گونههای خوشترکیب،
هلن یکی از زیباترین زنهایی بود که در عمرم دیده بودم.
پشت دست راستش با خالکوبی نوشته بود: مرتضی. پرسیدم: «باز هم خالکوبی داری؟» آستینش را بالا زد. تمامی بازو و ساعدش پر بود از خطوط نامنظم چاقو، بریدگیهایی که بد جوش خورده بود، همهجا را برجستگیهای گوشت اضافة صورتیرنگ پر کرده بود. هر جا که گوشت اضافه نداشت، سیاه بود از خالکوبی.
پرسیدم: «آن یکی دستت هم همینطور است؟» بیصدا کاپشنش را درآورد. بلوز آستینکوتاه آبی پوشیده بود، هر دو دست تا بالا پر بود از گوشتهای اضافی صورتیرنگ، لکههای سیاه و سرمهای خالکوبی، بریدگیهایی با لبههای قهوهای روشن. خم شد تا کفشش را درست کند. دو لکة قرمز دیدم. پرسیدم: «سینهات زخم است؟» گفت: «نه، خودم زدم، با شیشة شکسته.»
حالا میخواهی چه کار کنی؟
میدانم که دوباره گیر میافتم و این دفعه سنگسار. خلاص. اما قبل از آن باید یک نفر را بکُشم، بابام را، بابای نامَردم را، که مرا داد به امیر نامرد. به بچهها گفتم اگر یک بار دیگر برگردم زندان به جرم قتل برمیگردم.
حرفهای هلن پر از ضد و نقیض است. او پدرش را عامل ازدواج خود میداند اما برای ازدواج با امیر دو بار خودکشی کرده، از عشق به پسرش میگوید اما حاضر نیست با او زندگی کند و
اما هلن این نقیضگویی را در جامعه یاد گرفته است. او برای اینکه بتواند مشتریهای خود را حفظ کند، باید قصه بگوید، قصههایی که کمکم بخشی از زندگیاش شدهاند، او برای فرار از شلاق، فرار از بازداشت، فرار از دست 20 مردی که میخواستند او را خفت کنند، باید دروغ بگوید و حالا دروغ جزئی از زندگی اوست.
وسایل ارتباطجمعی، اینترنت، ماهواره، مجلات و تصاویر سبب شده ایران، بهرغم تفکر متفاوتی که در حاکمیت آن وجود دارد، جزئی از جامعة جهانی محسوب شود. همانگونه که افزایش یا کاهش قیمت جهانی نفت بر اقتصاد کشور تأثیر میگذارد، تغییرات اجتماعی سایر کشورها نیز آثار خود را بر کشور ما نشان میدهد.
دکتر مرتضوی در این زمینه میگوید: «پایین آمدن سن فحشا پدیدهای جهانی است. چندی پیش بیبیسی گزارشی از یک مرکز فحشا در کشور تایلند تهیه کرده بود که در آن نشان میداد چگونه دو دختر 8 و 10 ساله به این کار اشتغال دارند. مشتریان این دخترکان از اروپا به تایلند میآمدند. زیرا معتقد بودند در اروپا ایدز بیداد میکند و مطمئناً احتمال مبتلا شدن به ایدز در دختران کمسن، به دلیل محدودیت بیشتر در ارتباط، کمتر است. اما در کنار آن دو، دختر 17 سالة مبتلا به ایدز را نشان میداد که او نیز کار خود را از 9 سالگی آغاز کرده بود و اینک در انتظار مرگ بود.»
پایین آمدن سن فحشا در ایران نیز موضوعی نیست که از سال 80 یا 79 آغاز شده باشد.
«زیر دست آرایشگر نشسته بودم، با حرکات سریع قیچی کار میکرد و یکریز حرف میزد، آنقدر تند که فقط برخی از کلمات را لابهلای چِقچِق قیچی میشنیدم. «
به آدم نمیرسند
پرتوقعند
میشناسم
مثل ماه است
آلبوم
. 17 تا
میپسندی
ارزان
» صدای قیچی آزارم میداد. «میخواهی ببینی؟» بیهدف سرم را تکان دادم. سه ثانیه بعد یک آلبوم کوچک میان دستانم جا گرفت. ورق زدم. تمامی آلبوم با عکس زنان پر شده بود. زیر عکس یک شماره نوشته شده بود. برگ آخر زنی بود زیبا و بسیار جوان، جوانتر از آنکه بتوانم سنش را حدس بزنم. با دست اشاره کردم، 10 دقیقه بعد کاغذی به دستم دادند. میدان[
] ابتدای خیابان [
] ساعت 6 بعدازظهر، 10 هزار تومان. مینا.
عقربههای ساعتم در امتداد هم ایستاده بودند، انگار قرار نبود تکان بخورند. کسی با ناخن به شیشة اتومبیلم زد. مقنعه سر کرده بود، سیاه، مانتو سیاه به تن داشت، با کولهپشتی بزرگ، شکل کولهپشتی دخترم که مدرسه میرفت. شیشه را پایین کشیدم. گفت: من مینا هستم. بیش از آنکه بفهمم چه میگذرد، کنارم نشسته بود و من در اتوبانها با سرعت میراندم. نگران نبودم که کسی مرا با او ببیند زیرا بهراحتی میتوانستم او را اینطور معرفی کنم: دخترم مینا.»
این داستان را سالها پیش شنیده بودم، سال 70 یا 71. داستان مردی است که از سر کنجکاوی قرار ملاقاتی میگذارد، بعد بهتزده از دیدن دختری همسن و سال دخترش در خیابان سرگردان میماند و از دختر میخواهد هر زمان که نیاز مالی داشت به او مراجعه کند و به جای کار کردن درسش را بخواند. مینا 15 ساله بود، کلاس دوم دبیرستان. پدرش از کارافتاده و مادرش بیمار بود. یکی از دوستانش لطف کرده و عکس او را در آن آلبوم جا داده بود. هفتهای دو یا سه مشتری داشت. اینطور میتوانست اجارهخانه را بپردازد. «مردها هم معمولاً آدمحسابی بودند!» حداقل اینکه مجبور نبود کنار خیابان بایستد. از هر مشتری 20 درصد به صاحب آرایشگاه میرسید.
و حالا 10 سال گذشته است و بهراحتی میتوان دختران 12، 13 یا 14 ساله را دید که کنار خیابان ایستادهاند. اما آیا آنها واقعاً روسپی هستند؟
دکتر کامکار در مورد پیشینة روسپیگری میگوید: «روسپیگری پدیدهای است با قدمت چند هزار ساله، شاید به قدمت پدرسالاری بر روی زمین. در تاریخ، روسپیهای زیادی بودهاند که زیر لوای پدرشان کار میکردند، از جمله دختر یکی از فراعنة مصر که برای کمک به ساخته شدن اهرام مصر از 17 سالگی تا 50 سالگی در یک هرم شیشهای مینشست و کسانی که مایل بودند، در ازای پرداخت پول به اهرام مصر، میتوانستند او را تصاحب کنند. این دختر رسماً به دستور پدرش این کار را میکرد.
مریم مجدلیه هم نمونة دیگری است. او روسپیای بود که حضرت مسیح از سنگسار شدن نجاتش داد، پاهایش را شست و او را غسل تعمید داد. پس از آن نیز بهراحتی میتوان روسپیگری را در تاریخ پیگیری کرد تا به امروز رسید که حتی در روستاهایی با جمعیتِ کمتر از 200 نفر میتوان افرادی را یافت که به این حرفه اشتغال دارند.
اما بخش عمدهای از دختران نوجوانی را که این روزها نگرانیهایی را برانگیختهاند نمیتوان روسپی نامید. آنها هرزهگردانی هستند که به ازای دریافت یک هدیه، دعوت شدن به شام یا نهار و حتی یک گردش کوتاه، تن به فساد میدهند. آنها دخترانی هستند که جایگاه اجتماعی خود را نیافتهاند یا حاضر به باور آن نیستند و حاضرند بهایی را بپردازند تا در جذابیتهای جامعه سهمی داشته باشند. اما آنها ندانسته به وادی غریبهای پا میگذارند که پس از آشنایی بهسختی میتوانند از آن بیرون بروند. در حقیقت دختران کمسن و سال به جای اینکه آموزشهای جنسی صحیح را از مادر یا خواهر بزرگتر خود بیاموزند، تحت تعلیم مردانی قرار میگیرند که معلوم نیست تا چه حد اطلاعات صحیح را به آنها منتقل میکنند.
متأسفانه برخی از جوامع اخلاقگرا هم مملو از متقاضیانی است که سن، سال و زیبایی برایشان اهمیت ندارد و تنها به فکر ارضای تمایلات نامتعارف خود هستند.»
دکتر کامکار میافزاید: «باید توجه داشته باشیم که روسپی کسی است که به دیگری خدمات جنسی میدهد و در ازای آن پول دریافت میکند.
مهم این است که آنها بدانند تن به چه کاری می دهند، متأسفانه در قوانین ما با مقولة روسپیگری برخورد صحیحی نمیشود و همة افراد این قشر در قالب زناکار مجازات میشوند. در این میان اینکه سن زنان زناکار چهقدر است، مهم نیست.»
در کنار عدم بررسی دقیق ریشههای فساد و فحشا در جامعه، افزایش تعداد متقاضیان مهمترین عامل گسترش فحشا در سنین پایین است. طبق آخرین آمار اعلامشده در بهزیستی، متوسط زمانی که یک روسپی، با هر سن و سال، کنار خیابان منتظر میماند کمتر از 5 دقیقه است. البته این آمار شامل کسانی نمیشود که در خانه ها فعال هستند. مطمئناً خوب بودن بازار ـ به اعتراف کالاها ـ از عوامل اصلی گسترش فحشاست.
گروهی از مردها ـ مردهایی که اکثراً در حیطة خانوادة خود مردانی خوب و پدرانی دلسوز هستند ـ با منتظر نگذاشتن زنان روسپی در کنار خیابان به این مسئله دامن میزنند تا به حس تنوعطلبی خود پاسخ دهند.
تقریباً تمامی این مردان نیز پس از اقناع حس لذتطلبیشان منکر همهچیز میشوند.
فنجان چایی از تمیزی برق میزد، عطر آن اتاق را پر کرده بود. قندها را یک اندازه شکسته بود. پرسیدم:
چهکار میکنی؟
هرکار که باشد.
چه شد که آمدی اینجا؟
بچه بودم که پدر و مادرم تصادف کردند، مرا بردند پیش عمویم. عمو شش تا بچه داشت. همة بچههایش را دوست داشتم. از همهشان بزرگتر بودم. زنعمو مهربان بود اما عمو همیشه عصبانی بود، نه فقط با من، با همه، با زنش، با بچههایش. اوایل خیلی کتکم میزد. میگفت: «خودم کم بدبختی دارم، تو هم افتادی گردنم.» تازه فهمیدهام که به هوای قبول مسئولیت من، تمام ارثیة پدر و مادرم را برداشته بود، اما حتی یک قران هم برایم خرج نمیکرد، نه برای من، و نه برای زنش و بچههایش. اول دبیرستان بودم که احمد افتاد دنبالم و از چشمهایم تعریف کرد، خوش قیافه بود، مهربان بود، هر روز میآمد تا دم خانه. توی مدرسه بچهها بهم حسودیشان میشد. خیلیها بودند که میخواستند با احمد دوست شوند اما احمد به هیچکدام محل نمیداد. فقط به من نگاه میکرد.
یک روز یکی از بچهها گفت: «احمق، جوابش را بده، اگر خسته بشود نیاید چه؟» شب خیلی فکر کردم. دیدم اگر نیاید، دلم برایش تنگ میشود. فردای آن روز نگاهش کردم ، فهمید، شروع کرد به حرف زدن، اسمم را پرسید، جواب سؤالهایش را دادم؛ چندوقت بعد، یک روز گفت بیا برویم گردش، اول رفتیم پارک، دستم را گرفت، مهربان بود. بعد گفت بیا بریم خانه، برایت کادو خریدم، رفتم خانهشان، هیچکس نبود [
]
به احمد گفتم، او گفت: «مگر میشود؟» گفتم: «اقلاً بیا برویم دکتر.» گفت: «مگر دیوانهام؟ بروم به دکتر بگویم چه؟» گفتم: «پس من چهکارکنم؟» گفت: «اگر اتفاقی افتاده باشد من که نمیتوانم کاری بکنم، نه سربازی رفتم، نه پول دارم. بابام بفهمد مرا میکشد، عموی تو هم اگر بفهمد، تو را میکشد. پس خودت را بکش، اینطوری بهتر است.»
تا شب گریه کردم. دیدم احمد راست میگوید. رفتم یک ظرف نفت آوردم توی حمام. در را از پشت قفل کردم. زنعمو پرسید: «چرا در را قفل میکنی؟» گفتم: «هوا سرد است، باد میزند توی حمام.» نفت را ریختم روی موهایم و لباسهایم. کبریت کشیدم، میسوختم، دستهایم، صورتم، تنم. نتوانستم جلو خودم را بگیرم، جیغ کشیدم. زنعمو در را شکست، آمد توی حمام، دیگر نفهمیدم چه شد. چشمهایم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم، نمیتوانستم تکان بخورم. همهجایم را باندپیچی کرده بودند. پرستارها که دیدند چشمهایم باز است، رفتند دکتر را آوردند، عمویم آمد با زنعمو، همه مهربان بودند. یک هفته بعد میتوانستم حرف بزنم. همهاش نگران بچه بودم. نمیدانستم مرد است یا زنده. از پرستار پرسیدم: «وقتی آدم آتش میگیرد بچهاش هم میمیرد؟» گفت: «مگر حاملهای؟» گفتم: «آره.» گفت: «بچهات زنده است.» فردا صبح عمویم با چاقو آمد بالای تختم. یواشکی زنگ را زدم، پرستارها آمدند، به کلانتری خبر دادند و عمو را بردند.
وقتی زخمهایم بهتر شد، یکراست بردنم کلانتری و به جرم رابطة نامشروع 80 تا شلاق خوردم. اما نتوانستند احمد را پیدا کنند.
توی بیمارستان یک دوست پیدا کرده بودم، رفتم پیش او، عمویم گفته بود راهم نمیدهد. مریم خانمی کرد در حقم و مرا برد پیش یک قابله، بچه را سقط کردم. بعد هم آمدم اینجا تا کارهایشان را انجام بدهم. خانم چون جرمم را فهمید، دلش سوخت. گفت: «فقط تمیز کار کن، کاریات ندارم.» با این وضع، کار کردن سخت است اما حاضرم فقط یک سرپناه داشته باشم.
چای را میگذارد جلویم. میگوید: «سرد نشود بفرمایید.» دست راستش سوخته است، مثل دست چپ، انگشتهایش کج شدهاند، ناخن ندارد، فقط تکهای استخوان با لایة نازکی از پوست. نگاهم بالاتر میرود، گردنش چروکیده است، اما از چانهاش فقط استخوان مانده، لبهایش دو تکه پوستند، گونه ندارد، همهچیز چروکیده است با پوستی دورنگ، صورتی تیره و سفید. به جای ابرو، دو برجستگی بیشکل مانده و به جای مو، تکههایی بیشکل از پوست. مژههایش سوختهاند و از میان دو تکه گوشت، چشمهایی به روشنی دریا میدرخشد. به آنها که نگاه میکنم، آرام میشوم، انگار موجها مرا در میان گرفتهاند .
میگوید: «به چشمهایم نگاه میکنی؟ عمویم میگفت از روز اول میدانستم این چشمها چشمهای یک روسپی است.»
امروز تو وبلاگ ز عشق شمس تبریزی... یه سری جمله خیلی قشنگ دیدم اینه که بدون اجازه اونا رو کش رفتم.
.The best way to predict your future is to create it
.Be like a postage stamp. Stick to one thing until you get there
.The heart afraid of breaking never learns to dance
.All beginnings require that you unlock a new door
Money is a very excellent servant, but a terrible master
Don't spend time beating on a wall, hoping to transform it into a door
Only I can change my life. No one can do it for me
Life is ten percent what happens to you and ninety percent how you respond to it