عجب وبلاگ با کلاسی!!!

صبح اومدم چند تا وبلاگ خوندم.آدم لذت میبره از این همه ادب و متانت نویسنده ها.نوشته ها همه معقول، همه منطقی،اگر جایی نیاز به توضیح بوده نویسنده خیلی با احتیاط و بدون اینکه بخواد موجب رنجش خواننده بشه مطلبشو بیان کرده پیش خودم گفتم چرا تو زندگی واقعی مون اینطور نیستیم؟چه میدونم شاید هم هستیم!!! نمیدونم ولی قبول کنین یه فرقایی داره دیگه.وبلاگ نوشتن هم مثل مهمونی میمونه.دیدین تو مهمونی آدم کم غذا میخوره!!!حالا داری از گشنگی میمیری ها.یه ذره برای خودت غذا میکشی همه شاخ در میارن!!! یعنی تو با این هیکل واقعا با این یه ذره غذا زنده میمونی؟آره بابا من معمولا کم غذا میخورم.اینه که بعضی وقتها از مهمونی که برمیگردی تازه میری پای یخچال شروع میکنی ته بندی کردن.یا انواع و اقسام کلاس گذاشتنهای دیگه که خودتون یه پا اوستا هستین.اینکه تو وبلاگمون هم بخوایم چنین رویه ای رو دنبال کنیم به نظرم درست نیست وبلاگ هر چی با صداقت بیشتری نوشته بشه تاثیر بیشتری رو خواننده اش داره اینو میتونین تو وبلاگهای موفق با چشمای خوشگلتون ببینین پس بگو بابا جان!!! هر چه میخواهد دل تنگت بگو.خب دیگه خیلی منم تا تلف نشدم برم پای یخچال!!!مردم از بس براتون کلاس گذاشتم.
-

 

چند روز پیش همین جور اتفاقی رفتم تو وبلاگ یه دختر چینی به اسم فاطمه(Fatima) این خانم تو وبلاگش انگلیسی یاد میده .به نظر من که کارش خوبه شما هم میتونین برین ببینین (دیدنشو مخصوصا به مترجمها و کسانیکه ادعای زبانشون میشه توصیه میکنم) .فقط اگه رفتین بازدید بگین ایرانی هستین بذارین بفهمن ما هم گوشی تو دستمونه.راستی گفتم گوشی یاد یه مطلب افتادم که تو وبلاگ همین خانم خوندم .موبایل این بابا رو گویا می دزدن و فاطی خانم هم شماره هر کی رو میشناخته فقط تو موبایلش داشته ،خلاصه کلی عزا گرفته بود که حالا چیکار کنم و تعجب کرده بود که موبایل به این ارزونی رو برای چی دزدیدن(مثل اینکه خارج از ایران موبایل خیلی ارزونه.اینو قبلا هم از دوست تایلندیم شنیده بودم) بعد هم گفته بود که اگه دزده میومد بهم میگفت خودم براش یه دونه میخریدم (من یکی که کشته مرده مرام این چینی ها هستم)

 

داستان

اولین روزی که دیدمش هیچوقت یادم نمی ره. یه روز بهاری بود.بایکی از دوستام رفته بودیم بازار رضا تا براش یک ((وب کم)) بخریم. هوا خیلی عالی بود و جون می داد برای گشت و گذار. به قول دوستم هوای عشاق بود!همین طور که داشتیم تو بازار رضا راه می رفتیم یهو چشمم بهش افتاد. نمی دونم چی شد برای چند لحظه چشمم روش قفل شد. تریپ سرمه ای داشت. رنگ مورد علاقه من. دیگه به دور رو برم توجهی نداشتم. همین طور بهش زول زدم.دوستم یه تنه بهم زد و در حالیکه با انگشتش به ویترین یه مغازه اشاره می کرد گفت: (( اون وب کم چطوره؟))من که نمی فهمیدم چی میگه. حواسم جای دیگه ای بود. یه حال دیگه ای داشتم. دوستم مونده بود که من چمه. زود یه وب کم براش خریدم و اومدم خونه. تا صبح خوابم نبرد.همش تو فکر تریپ سرمه ایش بودم. خدایا من چه مرگمه؟!...

دیگه پاتوقم شده بود خیابون ولیعصر. اونم همیشه همونجا بود.هر روز به یه بهانه ای می رفتم اونجا و فقط نگاش می کردم. خیلی با کلاس بود. همش فکر می کردم اگه یه روز دوستام من و با اون ببینن کف بر می شن و من می تونم کلی افه بیام و کلاس بزارم. یعنی خدایا می شه؟؟
دو هفته ای از اولین دیدار ما می گذشت. دیگه تصمیم گرفتم موضوع رو با خانوادم مطرح کنم. برای همین در یک فرصت مناسب رفتم پیش مامانم. براش همه چی رو گفتم. یه نگاهی بهم کرد و گفت: " پسر جان آخه تو چی داری. هنوز هم که نیمچه مهندسی و مدرکتو نگرفتی. سرجمع پولات 200 تومن هم نمی شه و ... " . دیدم راست می گه ولی این حرف ها تو کله من نمی رفت.

دل و زدم به دریا و به بابام گفتم. در حالیکه عصبانی بود و نگاه عاقلانه اندر سفیهی بهم می کرد، گفت: " تو هنوز بچه ای وقتی بزرگتر شدی خودم برات یه کاری می کنم. حداقل بزار مدرکت و بگیری و .... "

تقریبا" تمام حرفهاشون تکراری بود. من هم فقط یه چیز می خواستم و به نظرم هم منطقی بود. تو همین روزها تقریبا" هر روز تو خیابون ولیعصر بودم تا فقط ببینمش .دیدم دیگه صحبت فایده ای نداره برای همین یک هفته خونه رو کردم جهنم. اینقدر عجز و ناله و تهدید و دیوونه بازی کردم تا تسلیم شدن. طفلک خواهر و برادرم چی کشیدن تو اون یه هفته .قرار گذاشتیم تا بعد از ظهر شنبه با مامان و بابا بریم بازار رضا تا اونها هم اونو ببینن. بابام در حالیکه غر می زد نشست پشت فرمون. من که در طول راه تو پوست خودم نمی گنجیدم، همش ظاهرشو تو ذهنم مجسم می کردم. باورم نمی شد که دارم بهش می رسم. بالاخره جای پارک پیدا کردیم و از ماشین پیاده شدیم .من تند تند راه می رفتم و هی منتظر می موندم تا مامان و بابام هم به من برسن.

بالاخره رسیدیم. همون مغازه ای که حدود یه ماه من مرتب میومدم اونجا تا ببینمش. رفتیم تو مغازه و یه راست رفتیم سراغ فروشنده. گفتم آقا اون لپ تاپی که رنگ سورمه ای داره، رو می خوام .

فروشنده گفت: کدوم یکی؟گفتم: همون پنتیوم 4؛ که یک و صد قیمتشه، 20 گیگ هارد و 256 مگ رم داره !!!

نقل از سایت سیاه و سپید

نقل قول

کامپیوتر مرد است یا زن؟
استاد زبان فرانسه در مورد مونث یا مذکر بودن اسم ها توضیح میداد که پرسید:
کامپیوتر زن است یا مرد؟
کلیه دانشجویان دختر رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند.
۱-وقتی به آن عادت میکنیم گمان میکنیم بدون ان قادر به انجامِ کاری نیستیم.
۲-با اینکه داده های زیادی دارند اما نادانند.
۳-قرار است مشکلات را حل کند ولی در بیشترِاوقات معضل اصلی خودشان هستند.
۴-همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید اگر صبر کرده بودید مورد بهتری نصیبتان میشد.

کلیه دانشجویان پسر جنس رایانه را به دلایل زیر زن اعلام کردند:
۱-به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر درنمی آورد.
۲-کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.
۴-کوچکترین ااشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره میکنند تا بعد ها تلافی کنند.
۴-همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پولتان را صرف خرید لوارم جانبی آنها بکنید.

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

اول از همه یه آرزویی بکنین و بعد به چهار سئوال زیر جواب بدین جوابی که از این فال میگیرد شما رو سورپرایز خواهد کرد.

دروغ نگین به خودتون صادقانه جواب بدین فقط بخاطر اینکه ببینین جوابتون چیه!

خب حالا یه قلم و خودکار بگیرین و به این سئوالات به ترتیب جواب بدین.

الف. این 5 حیوانی که در زیر آمده به ترتیبی که دوستشون دارین حالا به هر دلیل گوشتش قیافه اش هر چی که فکر میکنین به ترتیب بنویسین.
1-گاو 2-ببر 3-گوسفند 4-اسب 5-خوک

ب. اولین احساس یا فکری که به نظرتون در این 5مورد پایین میاد چیه؟
1-سگ 2-گربه 3-موش 4-قهوه 5-دریا

ج. پنج رنگ در پایین آورده شده هرکدوم از اینها کدوم یک از افراد نزدیک شما رو تداعی میکنه براتون؟؟
1-زرد 2-نارنجی 3-قرمز 4-سفید 5-سبز

د. در آخر عددی که بهش علاقه دارین رو بنویسین و اینکه کدوم روز هفته رو بیشتر دوست دارین؟؟

خب تموم شد؟؟ حالا به جواب هاتون نگاه کنین:

الف.
جواب به اولین سئوال نشون میده که چه چیزهایی درزندگی شما از اهمیت بیشتری برخورداره!
گاو: به معنی کاریر و یا شخصیت شماست
ببر: غرور
گوسفند: عشق
اسب: فامیل
خوک: پول

ب.
توصیفی که از سگ کردین شخصیت اصلی شماست.
توصیفی که از گربه کردین شخصیت پارتنر یا همسر شماست .
توصیفی که از موش کردین شخصیت دشمنان شماست.
توصیفی که از قهوه کردین توصیف زندگی سکسی شماست.
و آخر توصیفی که از دریا کردین در واقع توصیف زندگی شخصی شماست.

ج.
زرد: این آدم هرگز شما رو فراموش نمیکنه.
نارنجی: این فرد یک دوست واقعی برای تو خواهد بود.
قرمز : این آدم رو شما واقعا دوستش دارین.
سفید :این آدم روح تو رو آرامش می بخشد.
سبز: این آدم رو همیشه در تمام زندگی ات ازش یاد میکنی.

د.
این متن رو به تعداد عددی که در جواب قسمت( د) دادی بفرست تا دراون روزی که مورد علاقه ات هست به آرزوت برسی.

اوف نفسم بند اومد تا ترجمه اش کردم . لا مذهب آدم هرچی هم میخواد ترجمه کنه به زبان فارسی روانی که حرف میزنی نمیشه خیلی کتابی میشه. امیدوارم که اشتباهی نکرده باشم.
خب شما چه جور ادمی هستین؟

نقل از وبلاگ دخترتنها

 

 

یعنی همه دارن اشتباه میکنن؟

امروز صبح اتفاقی سر از وبلاگ شیما خانم در آوردم.اسم وبلاگش فریاد بیصدا ست.اسم قشنگ وبا مسماییه .مطالبی رو تو وبلاگش آورده بود که مجبورم کرد تا آخرشو بخونم!!!این خانم یه معترض به تمام معناست.یه چیزی که برام خیلی جالبه اینه که هیچ چیزی رو قبول نداره.نه دین رو و نه بی دینی رو.نه بی کلاسی رشو و نه کلاس گذاشتن رو.نه مقید به هنجارها بودن و نه نا هنجاری رو!!!اعتراض کردن چیز خوبیه ولی ایشون مثلا به خیلی از مسایل گیر دادن از حق هم نباید گذشت که خیلی از مسایلی که عنوان کردن واقعیت داره ولی یه چیز که برای من بعد از خوندن مطالب بی جواب موند اینه که بلاخره از نظر این خانم آدم باید چه فرمی باشه؟شخصیت و کارهای خودش اصلا به دلم نچسبید.نه اینکه بخوام از منظر دینی به قضیه نگاه کنم .نه.من اصلا خوشم نمیاد یه بیچاره ای رو دست بندازم.من اصلا دوست ندارم با لحن بد با مردم حرف بزنم.من فکر میکنم هر کسی برای خودش شخصیتی داره.باید این امکان رو همیشه در نظر گرفت که حق با دیگریه و من دارم اشتباه میکنم(مثلا همین الان ممکنه حق با شیما باشه و من اشتباه بکنم).ایراد ما اینه که با دید قبلی به سراغ مسایل میریم.اگه فردی که ایشون سوار ماشینش کرده بود به وسوسه ش جواب مثبت میداد خیلی سریع نتیجه میگرفت که دیدین گفتم اینا همه پدر سوخته هستن حالا که یه مدل دیگه جواب داده هم همینو میگه .من اینو منطقی نمیدونم میگم که پاسخ های ما باید در جواب به واقعیها باشه و نه برمبنای تصوراتمون.یادتونه تو نوشته قبلی چی نوشته بودم؟هر کسی کاراش رو برای خودش توجیه میکنه و رو همین حساب خیال میکنه کار درست همونیه که اون داره انجام میده.باید اینو دونست که برای اینکه یه عمل از انسان سر بزنه کلی پیش نیاز!!!و پیش زمینه لازمه که خیلی هاشون رو اصلا نمیشه دید.ببینین مثلا اینکه آدم تو چه محیطی رشد کرده باشه خیلی تو دید انسان به زندگی تاثیر میذاره.کسی چه میدونه شاید اگه منم تو محیطی که شیما توش رشد کرده بزرگ میشدم افکارم این مدلی میشد!!!و یا اگه اون جای من بود افکارش مثل من!!!

امروز 10 صفحه از کتاب دیوانگان تاریخ رو خوندم و خوندنشو به همه تون توصیه میکنم.خیلی جالبه در مورد زندگی کله گنده های تاریخه که فاجعه به بار آوردن.من در مورد راسپوتین خوندم حیف که دم امتحانته و گرنه حتما باقی سرگذشتها رو هم میخوندم.در مورد ایوان مخوف –موسولینی-هیتلر-بوث(قاتل آبراهام لینکلن)-آیشمن(عامل کشتاریهودیان در خلال جنگ جهانی دوم)-رافائل تروخیلو(دیکتاتور دومینیکن)-اسوالد(عامل ترور کندی)-توماس دوتورکمادا(روحانی اسپانیایی که به سمت مفتش کبیر نایل شد و از تفتیش عقاید به عنوان وسیله ای برای ارعاب و حکومت استفاده میکرد هولناکترین ابزار شکنجه را بوجود آورد وبیش از هررهبر دیگری باعث انحطاط کلیسا شد) در مورد این آخری شاید بعدا بیشتر نوشتم .