یک داستان واقعی

آبراهام جوان به دنیا طور دیگه ای نگاه می کرد شاید برای همین خیلی از چیزهایی که مردم به عنوان بدیهیات زندگی شون پذیرقته بودن براش مسخره به نظر می رسید . آبراهام از اینکه عاقبت به خیر نشه ترسی نداشت آخه مردم اعتقاد داشتن خدایانی که اونها پرستش می کنن منشا سعادت هستن مردم بیشماری تو اون عصر زندگی می کردن در میانشون حتی می تونستی مهندس صنعتگر و دانشمند هم پیدا کنی ولی حتی اونها هم در همون قالبی فرو رفته بودن که باقی مردم . و اینجوریه که تو تمام اعصار این طرز فکر بوجود میاد که مگه میشه این همه آدم اشتباه کنن ؟ و بعد امثال آبراهام میان و نشون میدن که بله میشه . آبراهام خیلی با مردم بحث می کرد که بابا عقلتون کجا رفته این چه کاریه می کنین و ... ولی اون موقع هم گوش شنوا وجود نداشت . یه روز که جشن بود آبراهام یه تبر گیر آورد و زد تمام خداها رو ناک اوت کرد خیال می کنین مردم اومدن و به اشتباهشون پی بردن؟ نه اونها اومدن کارآگاه بازی در آوردن و آبراهامو گیر انداختن بعد هم قرار شد تو آتش بسوزونش ! آخه مردم معمولا دوست دارن همونطور جاهل باقی بمونن خوششون نمیاد قالب زندگی شون رو عوض کنن . شاید آبراهام های زیادی به من و شما هم تذکر داده باشن ولی ما هم دوست داریم این چند دهه زندگی رو مثل بقیه بگذرونیم نمی دونم به چی این زندگی دل خوش کردیم . آبراهام تو آتش نسوخت و نسوختن آدم بی گناه در آتش افسانه ای شد که بعدها در فردوسی از اون تو داستان خون سیاوش استفاده کرد . نمرود پادشاه بابل با اون همه عظمت توسط پشه ای از بین رفت شاید هم پشه نبوده و تو تاریخ سهوا ثبت شده چون بیماری وجود داره که شخص خیال میکنه پشه تو گوشش وز وز می کنه ممکنه او هم دچار همین بیماری بوده که مهم هم نیست به هر تقدیر او که پادشاه قدرتمندی بوده هم مثل بقیه به آخرین نقطه حیات مادیش میرسه . آبراهام نبی خدا میشه انقدر در درگاه خداوند اجر و قرب پیدا می کنه که میشه خلیل خداوند . خلیل خدا همسری داشته به نام ساره این دو از زندگی مشترکشون صاحب فرزند نمی شدن تا اینکه به امر خداوند همسر دیگری به نام هاجر اختیار می کنه و چندی بعد از او صاحب فرزندی میشه به نام ساموئل (اسماعیل) که او رو بسیار دوست داشته . ساره که فرزندی نداشته به هاجر حسادت می کرده بنابراین به آبراهام امر میشه هاجر و فرزند خردسالش رو از مجاورت همسر سابقش کوچ بده و به دیار دیگری ببره بعد از اینکه به محل بی آب و علفی می رسن امر میشه که اونها رو بگذاره و برگرده . کم کم گرمای هوا به هاجر و فرزندش فشار میاره  هاجر در دور دستها آبی مشاهده می کنه مسافت زیادی رو میدوه و وقتی به اونجا میرسه می بینه سراب بوده .این مسیر رو هفت بار به همین ترتیب میره و میاد . این مسیر همون مسیری است که حاجی ها هم هر سال باید بدون .بهش می گن سعی میان صفا و مروه . در نهایت وقتی بعد از این همه دویدن میاد پیش ساموئل می بینه زیر پاش نماناک شده و کم کم همون جا چشمه ای می جوشه که هنوز هم آب داره . چشمه زمزم ! محلی که اونها بودن در مسیر حرکت بازرگانان بود چیزی نمی گذره که چند تا کاروان میرسن و از اینکه اونجا آب پیدا شده تعجب می کنن از قدیم رسم بوده هر جا آب باشه شهر و تمدن هم باشه و به این ترتیب شهر مکه ایجاد میشه . ساره هم بعد از مدتی آبستن میشه و در حالیکه آبراهام پیر بوده آیزاک (اسحاق) رو به دنیا میاره . به آبراهام امر میشه خانه ای برای خدا بسازه و به این ترتیب کعبه به دست او ساخته میشه هر چند که چیزی نمی گذره که خود کعبه هم از بت ها پر میشه تا اینکه این بار  یکی دیگه از فرزندان آبراهام به نام محمد اونجا رو از بت ها خالی می کنه . آبراهام سه شب رویایی می بینه که ازش خواسته میشه در راه خدا تنها فرزندش رو قربانی کنه پس از اینکه اطمینان حاصل می کنه رویاش صادقانه است موضوع رو با فرزندنش در میون می گذاره شاید این سخت ترین امتحانی بوده که خداوند از او بعمل میاره در میان راه شیطان قصد منصرف کردن او رو داشته که آبراهام او رو سنگ میزنه حاجی ها این رسم رو هم دارن به نام "رمی جمرات " . در نهایت خداوند گوسفندی رو می فرسته تا جای فرزندش قربانی کنه و این سنت هم هر ساله در روز عید قربان توسط حاجی ها تکرار میشه . شاید تکرار این کارا تکرار میشه تا داستان آبراهام یادآوری بشه لابد داستان عبرت آموزیه . عید قربان مبارک باشه .

 

When I was born I was so surprised I didn't talk for a year and a half...... Gracie Allen

There is nothing enduring in life for a women except what she builds in a man's heart..... Judith Anderson

As long as you keep a person down, some part of you has to be down there to hold him down, so it means you cannot soar as you otherwise might...... Marian Anderson