رساله دلگشا هم؟ |
حکایت های زیر از رساله دلگشای عبید زاکانی انتخاب شده .اگر علاقه دارین حکایتهای بیشتری بخونین به این وبلاگ مراجعه کنین. پدر جحی دو ماهی بزرگ بدو داد که بفروش. او در کوچهها میگردانید. بر در خانهای رسید. زنی خوب صورت او را دید. گفت: یک ماهی به من بده تا تو را جماعی بدهم. جحی بداد و جماع بستد. خوشاش آمد. ماهییِ دیگر بداد و جماعی دیگر بکرد. پس بر درِ خانه نشست و گفت: قدری آب میخواهم. آن زن کوزه بدو داد بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست. ناگاه شوهرش را از دور بدید در گریه افتاد. مرد پرسید که چرا گریه میکنی؟ گفت: تشنه بودم، از این خانه آب خواستم، کوزه از دستام بیفتاد و بشکست. دو ماهی داشتم خاتون به گروِ کوزه برداشته است و من از ترسِ پدر به خانه نمییارم رفت. مرد به زن عتاب کرد که کوزه چه قدر دارد. ماهیها بگرفت و به جحی داد تا به سلامت روان شد. پدرِ جحی سه ماهییِ بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید. سفره بنهادند. جحی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد. جحی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از جحی پرسید که حکایتِ یونس پیغمبر شنیده ای؟ گفت از این ماهی پرسیم تا بگوید. سر پیشِ ماهی برده و گوش بر دهانِ ماهی نهاد و گفت: این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهییِ دیگر بزرگتر از من در زیرِ تختاند. از ایشان بپرس تا بگویند. پدرِ جحی کنیزکی داشت که گاه با او جمع شدی. شبی جحی به جامهیِ خوابِ او رفت و در کنارش کشید. گفت: تو کیستی؟ گفت: منم ، پدرم. روستایی ماده گاوی داشت و ماده خری باکره. خر بمرد. شیرِ گاو به کرهخر میداد و ایشان را شیر دیگر نبود و روستایی ملول شد و گفت: خدایا تو این کره خر را مرگی بده تا عیالانِ من شیرِ گاو بخورند. روز ِ دیگر در پایگاه رفت. گاو را دید مرده. مردک را دود از سر برفت و گفت: خدایا من خر را گفتم. تو گاو از خر باز نمیشناسی؟ تو این صفحه میتونین کلی کتاب برای داونلود کردن پیدا کنین Don't be fooled by the calendar. There are only as many days in the year as you make use of. One man gets only a week's value out of a year while another man gets a full year's value out of a week. |