ذهن زیبا

  یه بابایی پیدا شده داره کل آرشیو وبلاگ منو میخونه !!! این رو از صفحه بازدیدهام متوجه شدم و این نوشته رو اینجا مینویسم که اگه به اینجا رسید کلی ذوق کنه : خدا قوت خواننده خوبم !!!

یکی از اخلاقهایی که از بچگیم داشتم این بود که کتابها رو سرسری میخوندم یعنی خیلی دقت نمیکردم ببینم چیه یا مثلا طوری نمی خوندم که مطالبش رو از بر بشم .یادمه اون موقعها با خواهرم خوره کتاب بودیم و هر چی پول گیرمون میومد می دادیم کتاب داستان و اینها میخریدیم تا اینکه خواهرم رفت دبیرستان و یه سری دوست کتابخون پیدا کرد ودیگه میتونستیم از اونها هم کتاب امانت بگیریم .نکته جالب این قضیه این بود که من کتاب رو که میخوندم چند وقت بعد داستان بکل یادم میرفت ولی خواهرم میتونست داستان کتاب رو با جزییاتش برای یکی تعریف کنه و من همیشه می موندم که چطوری انقدر خوب داستان رو بخاطر سپرده .آقا خلاصه این همه کتابی که من خونده بودم رو اگه یکی بگه یه ذره اش رو تعریف بکن عمرا نتونم .مثلا یه رمان 10 جلدی بود که هر جلدش شاید 500 صفحه میشد به اسم "پاردایانها" یادمه اون موقع با اشتیاق میرفتم از کتابخونه میگرفتم میاوردم در عرض چند روز هر جلدش رو میخوندم .یه دفعه که در عرض سه سروز یه جلدش رو خونده بودم و بردم پس بدم متصدی کتابخونه که دیگه منو شناخته بود (اتفاقا اون موقع که من بچه بود این آقاهه داشت مکانیک میخوند .اون وقتها من فکر نمیکردم یه روزهم خودم مکانیک بخونم ) باورش نمیشد که تو این مدت کم کتاب رو خونده باشم .بعدها که بزرگتر شدم هم به همین رویه ادامه دادم .راستش اگه بخوام به نوشته های کتاب توجه خاص داشته باشم دیگه از خوندن کتاب اون لذت همیشگی رو نمیبرم برای همین هم خودم رو اینجوری گول زدم که به هر حال خوندن هر کتابی تو ضمیر نا خودآگاه انسان تاثیر میذاره و حتی اگه من بخاطر نیارم که چی خوندم هم کتاب اثر خودش رو رو ذهن من گذاشته !!! دیروز یه کتابی رو جلوم باز کردم و شروع کردم به خوندن یه دو سه صفحه که خوندم دیدم به نظرم تکراری میاد گفتم خوب شاید قبلا چند صفحه اولش رو خوندم و گذاشتم کنار اینه که یه ده بیست صفحه جلوتر رفتم و یه صفحه خوندم دیدم اینم آشناست بعد رفتم وسط کتاب رو خوندم دیدم اینجا رو هم قبلا خوندم و در نهایت رفتم آخر کتاب رو هم چک کردم دیدم بله ! من این کتاب رو یه ماه و نیم پیش تمام و کمال خوندم !!! ولی باور کنین اصلا یادم نبود.

 

ترجمه یه جک قدیمی وبلاگ خودم:

 

یه بابایی بعد از مدتها رییس یه بخش اداره میشه .تو همون روز اول ورود میخواسته یه زهر چشمی از کارکنان بگیره و دنبال فرصت میگشته تا اینکه یه کارمندی رو میبینه که بیکار به ستون تکیه داده .میره جلو و می پرسه : هی پسر جون ! هفته ای چقدر حقوق می گیری؟ طرف میگه: دویست دلار چطور مگه؟ رییس برمیگرده و نگاهی به باقی کارمندها میندازه و برای اینکه نظرشونو خوب جلب کنه صداش رو حسابی بلند میکنه و میگه : خیله خب اینم حقوق یه هفته ات ! بگیر و گورت رو از اینجا گم کن ! دیگه دوست ندارم این طرفا ببینمت !

بعد از رفتن جوون رییس یه نگاهی به کارمندهایی که حسابی از کارش بهت زده بودن میندازه و میگه : ببینم هیچ کس نمیخواد به من بگه کار این پسرک تو دفتر چی بود؟

یکی از کارمندها در حالیکه به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت: "پیتزا آورده بود!!!"

 

کلیپ فلش : فیلم جن گیر در سی ثانیه اینم یکی دیگه